عشق حقیقی پارت ۱
سلام نویسنده جدیدم اولین رمان هست و امیدوارم خوشتون بیاد برید ادامه مطلب
مرینت : با صدای آلارم گوشیم پاشدم رفتم یه آبی به صورتم زدم و رفتم پایین میز صبحانه آماده بود به مامان بابا سلام صبح بخیر گفتم بعد مامان برام چای ریخت و بهم گفت : دخترم خوب خوابیدی گفتم : آره و شروع کردم به خوردن صبحانه وقتی که صبحانه تموم شد رفتم تو اتاقم یه شلوار جین مشکی جذب پوشیدم با یه پیراهن آستین بلند آبی و بخاطر اینکه یکم هوا سرد بود یه سویشرت مشکی هم روش پوشیدم بعد رفتم پایین از مامان بابا خداحافظی کردم و به سمت دانشگاه حرکت کردم تو راه که بودم یه ماشین گرون قیمت از کنارم رد شد ولی من بیخیال به راه خودم ادامه دادم وقتی به دانشگاه رسیدم دیدم اون ماشین گرون هم دم دره دانشگاه پارک کرده بعد از چند ثانیه یه پسر ( به نظرتون کی میتونه باشه) مو طلای با لباس های شیک مارک دار از ماشین پیاده شد وارد حیاط دانشگاه شد که باعث شد تمام نگاه ها به سمتش جذب شه من بی توجه بهش وارد حیاط شدم آلیا رو دیدم رفتم سمتش بهش سلام کردم اونم جواب سلامم رو داد بعد بهم گفت : دختر چه خبر بعدش گفتم : هیچی سلامتی میگم آلیا این پسره که چند دقیقه پیش وارد شده بود تاحالا ندیده بودمش ببینم .
خوب تموم شد ببخشید کم بود ولی درواقع میشه گفت این پارت یجورایی معرفی داستان بود امیدوارم خوشتون اومده باشه تا پارت بعد خدانگهدار