زندگی مرینت
پارت دوم
مرینت دید چند نفر جلوی در هستن.
مرینت:اااااااا...... سلام ببخشید چرا اینجا وایسادین؟
_شما خانم مرینت دوپن چنگ هستید؟
مرینت:بله شما......
_ما رو آقای آگرست(پدر آدرین)فرستاده ما تا فردا هرجا برید همراهتون میایم.
مرینت:(کی این شانس داشت بدبخت!)امممممم........خب نیازی نیست اینکار رو بکنید خودم میخوام جایی برم شما میتونید برید.
_ما باید هر جا برید بیایم.
مرینت:خیلی خب باشه من میرم خونه.
#راوی(نویسنده)
مرینت به خونه برمیگرده و تصمیم میگیره فردا فرار کنه. بعد گرفت خوابید.
#فردا صبح
مادر مرینت:دخترم باید پاشی بلند شو دیگه امروز عروسیته و لباس عروسیت آمادستببین اندازته؟
مرینت:هااااامممم(خمیازه) باشه فقط یه کوچولو.
مامانش آب سرد میریزه رو صورتش.
مرینت:وا مامان چی کار میکنی؟چرا مث کسایی رفتار میکنی که انگار من غش کردم آب میریزی رو صورتم؟باشه الان پا میشم.
مامان مرینت:ببینم خواب باشی من میدونم با تو!پاشو لباس ازدواجت رو امتحان کن ببین اندازته یا نه؟اگر اندازه نبود برات یه دونه بخریم!
مرینت لباس ازدواج رو امتحان کرد واقعا شبیه فرشته ها شده بود.
بعد صورتش رو آرایش کرد و موهاشو دم اسبی بست و سوار ماشین شد تا به خونه ی آلیا بره.
مرینت:خب میدونم شما باید هر جا میرم بیاید ولی میخوام یه چیزی بخرم که شما نمیتوانید بیاید.یکم منتظرم بمونید جایی نمیرم، مطمئن باشید.
_خیلی خب باشه زود بیاید.
مرینت:باشه الان میرم زود میام.
رفت تا جایی که اونا نبینش بعد با ماشین خودش رفت پیش آلیا....
بچه ها اشتباه شده بود من نیایشم اونیکی نویسنده قرار بود یه پارت از این داستانو بنویسه.
بای خوشگلا 🤤💖🤗