life پارت سوم
۸ ساعت بعد، ساعت ۸ صبح، مرینت داخل فرودگاه نیویورک فرود اومد، تو هواپیما خوابیده بود.. از خیابونای لندن خیلی گرمتر بود.. کنارش یه زن جوان نشسته بود که بنظر میومد خبرنگار یا توریست باشه، بهرحال رفتار زننده ای داشت.. غذای هواپیما خیلی خوشمزه نبود.. بهرحال یه هواپیمای معمولی بود. صندلی ها هم خیلی جالب نبودن. بعد از برداشتن ساکش از محوطه فرودگاه خارج شد، نیویورک از لندن باشکوه تر بود. یه تاکسی گرفت و آدرس خونه قبلی خاله ش رو به راننده داد، طبق عادتش به شیشه تکیه داد، نیویورک کمی سردتر بود. شیشه بازهم دم کرده بود. اینبار مرینت روی شیشه نوشت «تام» اسم کوچیک پدرش، زیادی حس تنهایی میکرد و نمیدونست باید چطور زندگی کنه، بچه که بود برنامه ریخته بود طراح مد بشه اما حالا براش یه رویای مزخرف به چشم میومد، با خودش فکر کرد قرار نیست به همه رویاهاش برسه، شاید اگه سابین بود فکر میکرد مرینت سردرگم شده، مثل موجی که نمیدونه باید مستقیم حرکت کنه تا بتونه شنای ساحلو لمس کنه، اگه سابین بود، میدونست مرینت هنوز درحال حرکته، فقط یه مسیر اشتباهو رفته، مسیری که راه برگشت داره.. مرینت دوباره بلند میشد و مسیر درستو میرفت، این مشخص بود.. اما تام جور دیگه ای فکر میکرد، تام فکر میکرد مرینت با همین مسیر اشتباه به مقصد درست میرسه، تام به مرینت اعتماد داشت.. و سابین مرینتو تشویق میکرد، کی میدونه؟ حالا که اونا نیستن مرینت چطور قراره پیش بره..
تاکسی به مقصد رسید، مرینت حالا جلوی خونه ای با در مشکی اهنی بود، ساختمون ۶ طبقه بود و هر طبقه سه واحد داشت، قبلا از فیلیکس شنیده بود اونا تو واحد ۱۲ زندگی میکنن، زنگ واحد دوازده رو فشار داد، صدای مردونه ای جواب داد: بله؟
مرینت با صدای گرفته ای گفت: منزل ویکندز؟
صدا بعد از کمی مکث پاسخ داد: بله و شما؟
_ف.. فیلیکس؟
اینبار مکث طولانی تر شد: مرینت؟
صدا قطع شد و در باز شد، مرینت وارد ساختمون شد و در پشت سرش بست، از شنیدن صدای فیلیکس خوشحال بود، سوار اسانسور شد و روی دکمه ۴ ضربه زد، تو اسانسور خودشو نگاه کرد، اشفته بنظر میرسید، کمی موهاشو مرتب کرد، با خودش فکر کرد صدای فیلیکس کمی خواب الود بود، درسته.. ساعت ۸ صبح بود.. وقتی درب اسانسور باز شد فیلیکس با یجفت دمپایی سیاه رنگ و یه تیشرت و شلوار مشکی جلوی مرینت بود، بعد از کسری از ثانیه مرینتو تو اغوشش کشید و نفس راحتی کشید..
_ مرینت.. حالت خوبه؟
فیلیکس نگاهی به پست سر و اطراف مرینت انداخت: پس.. پس عمو کجاست؟
منظور فیلیکس تام بود. برای مرینت سخت بود بگه پدر مهربونش حالا دیگه رفته.. ولی بازهم گفت: اون.. اون رفته.. دیروز بهم گفتن اون رفته
فیلیکس مرینتو به داخل خوته هدایت کرد وکمی شوکه به مرینت زل زد، شوکه و ناراحت بود.. اخمی کرد: دیروز تولدت بود؟
مرینت فیلیکس رو بیشتر تو اغوشش فشار داد، به اشکاش اجازه ریختن داد و تیشرت فیلیکس رو نم دار کرد، فیلیکس درحالی که اون رو سمت مبل هدایت میکرد زمزمه کرد: اروم باش، اشکالی نداره اشکالی نداره..
حرفای فیلیکس خام بود اما مرینتو اروم میکرد، مرینت درحالی که روی مبل مینشست اشکاشو پاک کرد: پس خاله سارا کجاست؟
صدای مرینت گرفته بود، فیلیکس لبخندی زد و رفت داخل اشپز خونه تا برای مرینت قهوه اماده کنه: رفته سرکار. ظهر میاد خونه، منم خواب بودم
مرینت درحالی که کت تنشو درمیورد گفت: ببخشید بیدارت کردم، نیاز نیست چیزی برام اماده کنی
فیلیکس لبخندی زد و به اپن تکیه داد: دیوونه ای؟ دختر خالم بعد ۴ سال اومده خونمون اونموقع من براش چیزی اماده نکنم؟
اینم از پسرخاله مهربون مرینت هه. فقط ینفر گفت فیلیکس درسته؟ هه