چتر بسته (p15) end
خب بچه ها همونطور که خیلی هاتون متوجه شدید این آخرین پارت از زمان چتر بسته هستش و شاید بگید چرا انقدر زود تموم کردی یا، خیلی مسخره بود و فکر میکردم جالب تر باشه و پر از هیجان، ولی راستش این فقط نوعی حالا امتحان و مقدمه چینی بود هم برای اینکه غلق داستان نویسی و پارت گذاری دستم و هم برای اینکه شما ها با نوع پارت گذاری و سبک نوشتنم آشنا بشید، بقیه داخل ادامه مطلب
و نمیتونستم طولانی کنم و گفتم اینکا بگم، بچه ها واقعا از تک تک شما ها ممنونم که تا اینجای داستان همراهیم کردین و واقعا چرا بخوام دروغ بگم، ولی حمایت هاتون خیلی بیشتر از چیزی که انتظار داشتم بود و امیدوارم راضی باشید و منتظر رمان های جدید من باشید❤❤
Part15(end)
4ماه بعد
کفشام رو در آوردم و آروم روی چمن ها قدم گذاشتم، خنکی چمن ها آرامش بهم داد و استرسم رو کم کرد که آلیا از پشت سرم گفت :
+ای وای، تو اینجایی دختر، دوساعته داریم عمارت رو زیر و رو میکنیم تا تورو پیدا کنیم و تو بعد اومدی روی چمن ها داری پابرهنه راه میری، تو دیگه کی هستی
لبخندی زدم و گفتم :
-من هی دارم سعی میکنم استرسم رو کم کنم و بعد تو داری هی بهم استرس میدی، خب صبر کن میام دیگه
چنگی به صورتش زد و گفت :
+دِ ادای پرنسس های دیزنی رو در نیار که روز عروسیشون با پرنده ها آواز میخونن و میرقصن، آدرین تو جشن منتظرته، بدو بیا
کفش هام رو پوشیدم و لباسم رو کمی بالا دادم و دنبال آلیا رفتم و سوار ماشین شدم تا به محل جشن برم و داخل ماشین با دستام ور میرفتم، خیلی استرس داشتم، بالاخره... بالاخره قراره ازدواج کنم و چند دقیقه بعد رسیدیم، در ماشین رو برام باز کردن و از ماشین پیاده شدم و آدرینا به سمتم اومد و گفت :
+وای، بالاخره اومدی، آدرینا منتظرته
-باشه، حالا چرا انقدر فشاری شدی
+عروسی داداشمه، و عروس دیر کرده انتظار داری فشاری نشم، بدو که منتظرتن
آروم آروم به سمت محل اصلی داشتم میرفتم، کل باغ پر از گل و شکوفه بود، باورم نمیشد آخرین روز بهار عروسیمه، گل مسیر سنگ فرش بود و شکوفه های صورتی گل فضا رو اشغال کرده و آروم آروم داشتم به مجلس نزدیک میشدم، خیلی تو فکر بودم که همه چی قراره خوب پیش بره، مراسم بهم نریزه، انتخاب خوبی بود که مراسم عروسی رو داخل باغ بندازیم و شاید تالار انتخاب بهتری بود و بالاخره رسیدم
صدای دست زدن از همه طرف شنیده میشد و گلبرگ های صورتی رنگ که سمتم پرتاب میشد باعث شد که سرم رو بالا بیارم، با بالا آوردم سرم آدرین رو دیدم که دستش دسته گلی با رز های سفید و صورتی هستش و با دیدن من لبخندی روی لب هاش ظاهر شد، و به سمتش رفتم و دسته گل رو بهم داد و گفت :
+بالاخره اومدی
-انتظار داشتی نیام؟
و دستش رو حلقه کرد و دستم رو داخل دستش بردم و به سمت محل عقد رفتیم و موقع رسیدن، عاقد به سمتمون و اومد و کتابش رو باز کرد و گفت :
×به نام روح، پدر، پسر و ادم، همراهان گرامی، امروز همه ی ما اینجا جمع شدیم تا شاهد پیوند دو تا کبوتر عاشق باشیم و همزمان از ته دل برای آنها آرزوی شادی و خوشبختی داشته باشیم، آدرین آگرست، آیا به بنده وکالت میدهید تا در غم و شادی و خوبی و بدی ، یار و یاور مرینت دوپن چنگ باشی؟
آدرین دستم رو گرفت و سرش و بالا آورد و گفت :
+بله
و عاقد رو به من کرد و گفت :
و حالا شما مرینت دوپن چنگ، آیا به بنده وکالت میدهید که در سختی ها و آسانی ها و غم و شادی کنار آدرین آگرست باشی؟
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو بالا آدرین و گفتم :
__________
~گفتی بله؟
-آره عزیزم گفتم بله
مارک رو بهم کرد و گفت :
×چرا بابا بزرگ دوست نداشت شما با هم ازدواج کنید؟
-چون فکر میکرد به درد هم نمیخوریم
×چرا ؟
که آدرین از آشپزخونه اومد و گفت :
+این فضولی ها به تو چه ربطی داره بچه
و مارک رو از پاهاش گرفت و آویزون کرد و گفتم :
-نکن اونجوری بچه رو