زندگی مرینت
پارت اول
سلام اسم من ساراست یکی از نویسنده ها این پارت از داستان من هست و این داستان مال نیایش هست فقط من این پارتشو مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد.
هر دو خانواده راضین که مرینت و آدرین با هم ازدواج کنن.
مادر مرینت:مرینت،عزیزم فردا روز ازدواج تو با آدرینه.نمیخوای آماده بشی؟!
مرینت:چی؟!اون پسره (آدرین) عمرا.
مادر مرینت:اما هر دو خانواده راضین که شما دو تا با هم ازدواج کنید.تو هم باید قبول کنی.
مرینت:خب که چی...نظر من مهم نیست؟!
مادر مرینت:همینی که گفتم فردا ازدواج میکنید.
#مرینت
سریع قهر کردم و رفتم تو اتاقم؛خیلی گریه کردم با آلیا که چون تنها کسی بود که در همه شرایط میدونستم چیزامو بهش بگم زنگ زدم....
موقع زنگ زدن مرینت به آلیا....
آلیا:بیب....بیب.....بیب.......بیب.......بیب....بیب...
مرینت:جواب بده آلیا😔😡😡😡.
آلیا:بیب.......بیب.......بیب......بله؟
مرینت(با گریه): سلام آلیا یه اتفاقی پیش اومده!
آلیا:چت شده؟چرا گریه میکنی؟!
مرینت تمام ماجرا رو برای آلیا تعریف کرد.
آلیا:این عالیه دختر!خیلی به هم میاین🤤😘.
مرینت:چی میگی آلیا؟متاسفم برا خودم.
آلیا:تو هم دوسش داری🥺😍🥰؟
مرینت:عمرا! حتی اگه پای مرگم وسط باشه با اون ازدواج نمیکنم.میخوام فرار کنم و اون نقشه ی فراریت رو عملی کنم!
آلیا:برای چی میخوای فرار کنی؟
مرینت:الان ساعت نه هست من ساعت ۱۲شب از خونه فرار میکنم خونه هستی بیام؟!
آلیا:چرا از آدرین بدت میاد؟نرو🥺!
مرینت:اگه نمیخوای میرم مسافر خونه.
آلیا:باشه!من که کاری نمیتونم بکنم بیا!
مرینت:میدونستم کمکم میکنی!
#مرینت
ساعت دوازده شب بود.وسایلمو جمع کردم و آروم در خونه رو باز کردم و دیدم که.......
این داستان ادامه دارد.....
امیدوارم خوشتون بیاد.