زندگی مرینت

ALMAS🌜✨ ALMAS🌜✨ ALMAS🌜✨ · 1402/04/14 19:53 · خواندن 2 دقیقه

پارت اول

سلام اسم من ساراست یکی از نویسنده ها این پارت از داستان من هست و این داستان مال نیایش هست فقط من این پارتشو مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد.

هر دو خانواده راضین که مرینت و آدرین با هم ازدواج کنن.

مادر مرینت:مرینت،عزیزم فردا روز ازدواج تو با آدرینه.نمیخوای آماده بشی؟!

مرینت:چی؟!اون پسره (آدرین) عمرا.

مادر مرینت:اما هر دو خانواده راضین که شما دو تا با هم ازدواج کنید.تو هم باید قبول کنی.

مرینت:خب که چی...نظر من مهم نیست؟!

مادر مرینت:همینی که گفتم فردا ازدواج میکنید.

#مرینت

سریع قهر کردم و رفتم تو اتاقم؛خیلی گریه کردم با آلیا که چون تنها کسی بود که در همه شرایط میدونستم چیزامو بهش بگم زنگ زدم....

موقع زنگ زدن مرینت به آلیا....

آلیا:بیب....بیب.....بیب.......بیب.......بیب....بیب...

مرینت:جواب بده آلیا😔😡😡😡.

آلیا:بیب.......بیب.......بیب......بله؟

مرینت(با گریه): سلام آلیا یه اتفاقی پیش اومده!

آلیا:چت شده؟چرا گریه میکنی؟!

مرینت تمام ماجرا رو برای آلیا تعریف کرد.

آلیا:این عالیه دختر!خیلی به هم میاین🤤😘.

مرینت:چی میگی آلیا؟متاسفم برا خودم.

آلیا:تو هم دوسش داری🥺😍🥰؟

مرینت:عمرا! حتی اگه پای مرگم وسط باشه با اون ازدواج نمیکنم.میخوام فرار کنم و اون نقشه ی فراریت رو عملی کنم!

آلیا:برای چی میخوای فرار کنی؟

مرینت:الان ساعت نه هست من ساعت ۱۲شب از خونه فرار میکنم خونه هستی بیام؟!

آلیا:چرا از آدرین بدت میاد؟نرو🥺!

مرینت:اگه نمی‌خوای میرم مسافر خونه.

آلیا:باشه!من که کاری نمیتونم بکنم بیا!

مرینت:میدونستم کمکم میکنی!

#مرینت

ساعت دوازده شب بود.وسایلمو جمع کردم و آروم در خونه رو باز کردم و دیدم که.......

این داستان ادامه دارد.....

امیدوارم خوشتون بیاد.