رمز و راز آلما

ALMAS🌜✨ ALMAS🌜✨ ALMAS🌜✨ · 1402/04/13 01:32 · خواندن 3 دقیقه

پارت اول

سلام زیباترین ها!!! چطورین؟حال و احوال؟چ خبر؟

بچه ها اومدم با یه داستان جدید دیگه به اسم رمز و راز آلیس یه داستان مهیج،کاراگاهی،راز آلود،عاشقانه و نهایتاً فوق العاده زیبا.خلاصه بگم خیلی کیوت و زیباست و در این داستان به یه دختری به اسم آلما می‌پردازیم.این دختر در گذشته های دور بخاطر رازی که خودش داشته ب صورت خیلی حرفه ای دزدیده میشه.راستش رو بخواین من خودمم نمیدونم این چه رمز و راز درازی هست که نه من خبر دارم نه خود آلما.

(ناشناس:داری دروغ میگی!من:نه بابا دروغم چیه! ناشناس:وقتی خودت داری می‌نویسی پس چطوری نمیدونی رمز و رازهای اون چین؟من:آره عزیز خواستم شوخی کنم.میدونم و می‌خوام شما رو به یه داستان جدید و فوق العاده زیبا و اکشن و دیدنی دعوت کنم.ناشناس:پس زر اضافی نزن برو داستانو بنویس معطلمون کردی.من:باشه ولی حرف دهنتو بفهم.)دوستان یه بحث شوخی بود جدی نگیرید!!😐😂.برید ادامه.....

پارت اول

#آلما

سلام اسم من آلماست.امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم.این داستان توش رمز و راز های من می‌چرخه.خودم که ازشون خبر ندارم اما امیدوارم به کمک لیدی باگ و کت نوار بفهمم.اه خبر نداشتین؟اونا هم در داستان من نقش اصلی دارن و اتفاقا اونا هستن که داستانو جالب میکنن.من در نیویورک آمریکا بزرگ شدم و الان یه نوجوان هستم.علاقه ی زیادی به آهنگ دارم و همیشه با خودم شعر میخونم.از خود تعریفی و از خود راضی نیستم.اما شنیدم بخاطر ذهن فوق العاده خوبی که دارم و بخاطر تمام رازهای پنهانیم منو دزدیدن.حالا نمیدونم درسته یا نه؟اما از نظر خودم راسته چون با اخلاقی که این خانمی که پیشم هست فک نمیکنم اون مادر من باشه.راستی حرف از این خانم شد...

این خانوم اسمش اورانوس هست و من توسط اون به نوجوانی رسیدم.حالا برید ادامه ی داستان من تا بفهمید چی میشه؟

#آلما

امروز هم آمد.دوباره آفتاب طلوع کرد و نور و گرما ی خودش را به زمین هدیه می کند.من طلوع آفتاب و غروبش را دوست دارم.همیشه به من انرژی میدهد.از خواب بیدار شدم؛چشمان خواب آلودم را به هم مالیدن و از تختم پایین آمدم.ساعت ۶:۴۵ دقیقه بود و من ساعت هشت باید در آخرین روز از مدرسه در کلاس حاضر بودم.شیطان گوام میزد و می‌گفت:«بخواب دختر.هنوز ساعت هشت نشده!بخواب.

اما تسلیم نشدم و بلند شدم و به دستشویی رفتم(آخه این گفتن داشت بیشعور؟آلما:نه پ تو خوبی جون عمت!)دست و صورتم را شستم و موهای طلاییم را شانه کردم و آنها را باز گذاشتم؛یک گیر هم به آن بستم.میز صبحانه را چیدم و کنارش نوشتم:اورانوس امروز هم با نهایت تلاشت این روز را بهترین روز زندگیت کن.لباس مدرسه را پوشیدم و برای آخرین امتحانم که خودم را آماده کرده بودم به مدرسه رفتم.همه جا شلوغ بود هر کسی نگرانی داشت یکی می‌گفت:«امتحان ریاضی سخته!من از پسش برنمی‌آیم.

اونیکی می‌گفت:«تا حالا ب جز آلما کی ریاضی همیشه بیست گرفته!

به هر حال من خودم آماده بودم به همه دلداری و انرژی میدادم.اما کسی توجه نمی‌کرد.اتفاقا با نمره ها و فعالیت ها و دلسوزی و خیرخواهی بقیه تو مدرسه شاگرد اول بودم و اسمم به دیوار سالن مدرسه زده میشد.اما هیچ دوستی نداشتم.تنها دوستی که داشتم همکلاسی ام لیدا بود که همیشه در همه حال با هم شادی میکردیم و به همدیگر امید می‌دادیم.من و لیدا دوستان خوبی برای هم بودیم و همیشه هردویمان جایزه دریافت میکردیم.بالاخره امتحان ریاضی را دادم.خیلی آسان بود.آسان تر از همیشه.بیشتر بچه ها در آن موفق شدند.بعد از امتحان ریاضی معلم جغرافیایی همه ی بچه ها را نگه داشت و گفت:«بچه ها قراره به یه جایی زیبا و فوق العاده خوب و عالی سفر کنیم!آماده اید؟!

یکی از بچه ها: ببخشید خانوم!قراره کجا بریم؟!

عه تمومید😐

ب نظرتون کجاست؟ادامه ی داستان بعد لایک و کامنت بالا.

تا پارت بعد بترکونین🏴‍☠️🗯️🥰🤡