بلاخره 🍗 پارت 11

bahar:) bahar:) bahar:) · 1402/04/12 14:09 · خواندن 2 دقیقه

سلاممممم به همگی برین بخونین اما بهتون بگم از پارت 10 به بعد قراره مشترک باشه و این پارت هم به کمک دوست عزیزم ( یوکی چان ) نوشته شده که ایشالا کامنت میده باهاش آشنا بشین .  🌈

از زبان آدرین : داشتیم بستنی مون رو میخوردیم که یهو دیدم مرینت گفت : آ..در..ین و غش کرد . سریع گرفتمش و گفتم : مرینت مرینت ! پاشو تروخدا ! اما اصلا پا نمیشد . اومدم زنگ بزنم بیمارستان که چشمم به موهاش خورد . چه موهای آبی خوشگلی داشت ( بچه ها مرینت بخاطر خوردن بستنی موهاش رو باز کرده بود و باید بگم تو این داستان کت خیلی عاشق لیدی نیست ) . خیلی خیلی خوشگل بود . احساس کردم دارم عاشقش میشم 💓 از زبان آلیا : دیدم مرینت افتاد . دست نینو رو گرفتم و گفتم : الان میفته پای ما زود باش بیا بریم و فرار کردیم . از زبان آدرین : 

مرینت رو بغل کردم و پاهاش رو گرفتم بالا و بردمش نزدیک ترین بیمارستان . گفتن : چیزیش نیست فقط بهش شک وارد شده . شما چیکارش هستین ؟ یکم فکر کردم.. نمیتونستم بگم دوست یا همکلاسیشم که ..... گفتم : شوهرشم ( دقت کنید مری اینا 22 سالشونه ) گفتن : خب حالشون خوبه میتونید برید ببینیدشون . رفتم تو اتاق مرینت . نمیدونم چرا اما طاقت نداشتم بیهوش ببینمش ... احساس کردم اشکام دارن بی اختیار همین طور میان . 

دست مرینت رو گرفتم . یخ بود . دو تا دستم رو روی صورتم گرفتم و گریه کردم 😞 خدارو شکر به بابام گفته بودم کلاس فوق برنامه داریم . گوشی مرینت رو برداشتم و تو تماس هاش به پدر و مادرش زنگ زدم و گفتم : برامون یه اردوی فوری پیش اومده و شاید چند روز نیایم و گفتن اشکالی نداره . به بابام گفتم یه اردوی فوری داریم و گفت : اشکال نداره . 

ببخشید کوتاه بود 

برای پارت بعد :

15 لایک 

12 کامنت 

خداحافظظظظظظظ