یادداشت های روزانه موسیو آگراست

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/04/11 17:21 · خواندن 4 دقیقه

پارت دوازدهم

... یک سوال، من چِم شده؟

من عاشق هنر بودم، روز و شبم رو یا به تحقیق و تفحص در تاریخ هنر میگذروندم، یا طراحی کردن؛ یادمه توی موزه لوور و گالری های دیگه میچرخیدم و دلم میخواست از شدت علاقه، تابلو های نقاشی رو ببلعم!  

بعد با طراحی مد آشنا شدم و به خودم گفتم:« هی گابریل، این یه هنر واقعیه، هنری که میشه پوشیدش و با کل دنیا تقسیمش کرد، تو باید یه طراح مد بشی!»

تموم عمرمو به پای آرزو های یه هنرمند جوون شوریده سر ریختم؛ ولی حالا ببین‌ چی شده؟ حتی حوصله ندارم به نمایش مد برم، حالا تموم فکر و ذکرم شده چند جواهر جادویی...

... صدایی توی سرم پژواک کرد:« آیا امیلی ارزش این کارای تو رو داره؟» 

و من بلند داد زدم:« خفه شو گابریل عوضی!» این سؤال خیلی اذیتم کرد. چون امیلی عزیزم واقعاً ارزش تموم این کارا رو داشت، حتی ارزش اینو داشت که براش جونمو تقدیم کنم، اگه قرار باشه بین خودم و امیلی، یکی رو انتخاب کنم ، انتخابم کاملاً مشخصه...

... به خودم گفتم:« نگران نباش گابریل، تو از هنر متنفر نشدی، تو فقط ناراحتی چون قراره به نمایشی بری که آدری بورژوا ترتیب داده...» آه ، آدری بورژوای لعنتی، توی این اوضاع و احوال واقعاً اعصابم کشش اون زنیکه بولهوس رو نداره...

 

... کت و شلوار پوشیده بودم و داشتم با محافظم به سمت سالن برگزاری نمایش میرفتم. تو فکرم این بود که چطوری باید با آدری رفتار کنم، خیلی سرد؟ خیلی عصبی؟ یا شایدم اصلاً نباید بهش محل میذاشتم؟ نه، این یکی فکر بدیه، همون اولی بهتره.

به سالن نمایش رسیدیم. محافظم سریع در ماشینو باز کرد. و به محض اینکه پیاده شدم، فلاش خوردن دوربین ها و عکس گرفتن ها شروع شد، داشتم عصبی میشدم ولی نهایتاً به خودم مسلط شدم و به راهم ادامه دادم. 

توی سالن پر از آدم بود، ولی مسئول سالن فوراً منو شناخت و از بین بقیه عبورم داد، و همینطور که داشت راه می‌رفت به من گفت:« موسیو آگراست، مادام بورژوا براتون یک جای ویژه، درست توی بالکون سالن آماده کردن، لطفاً همراه من بیاین.» 

منو به بالکون برد و صندلیمو بهم نشون داد. من نشستم و به شلوغی ای که زیر پام جریان داشت خیره شدم و زیر لب گفتم:« کاش زودتر برگردم خونه، کلی کار دارم...» 

همون لحظه آدری به همراه دخترش _ کلویی _ سر رسیدن. آدری با هیجان شروع کرد به صحبت کردن:« آه، گابی عزیز چه قدر از دیدنت خوشحالم، بیا اینجا ببینم...» به سمتم اومد تا منو در آغوش بگیره، ولی من مؤدبانه مانعش شدم و خیلی ساده جواب دادم:« من هم از دیدنتون خوشحالم، مادام بورژوا.» 

آدری کمی شوکه شد و کلویی هم با بی تفاوتی داشت تماشا میکرد. بعد از چند لحظه کوتاه آدری به خودش اومد، و طوری که انگار اتفاقی نیوفتاده، مسئول سالن رو با فریاد احظار کرد و بهش گفت:« بگو ببینم چرا فقط یک دونه صندلی اینجاست؟ زودباش دو تا دیگه هم بیار!» 

وقتی پرسنل سالن صندلی هارو آوردن، آدری خیلی راحت سر مسئول سالن فریاد کشید:« تو اخراجی!». با خودم فکر کردم که اون مسئول سالن سوژه خوبی برای شرور کردنه، ولی ترجیح دادم فعلاً ازش بگذرم. 

از موقعی که اونا اومده بودن، کلویی فقط ساکت وایستاده بود، من هم از برخورد بشدت سردی که با آدری داشتم کمی پشیمون بودم، بنابراین تصمیم گرفتم با احوال پرسی از کلویی مقداری فضا رو «دوستانه» تر کنم:« حالت چطوره کلویی؟ چقدر بزرگ شدی!» 

کلویی در جوابم با بی اعتنایی گفت:« آه... ممنون آقای آگراست.» 

میخواستم چیز دیگه ای به کلویی بگم که ناگهان بدحالی اومد سراغم، دوباره حس کردم دست هام، پا هام، و تموم بدنم داره مثل یک عروسک خیمه شب بازی از جایی درون هزارتوی مغزم کنترل میشه... دوباره کنترلم رو از دست داده بودم!

حس کردم که تنور شهوت داره از درونم شعله می‌کشه! 

بی اختیار لُپ کلویی رو کمی نوازش کردم و گفتم:« اووووف! لعنتی تو عجب چیزی هستی!» 

آدری و کلویی طوری به من خیره شدن که انگار یک موجود عجیب و شیطانی هستم!

کلویی با کمی چاشنی تعجب و هراس گفت:« شما چی فرمودین آقای آگراست؟»

هول شدم؛ ولی یه نفس عمیق کشیدم و دوباره سکان ذهنمو به دست گرفتم و گفتم:« اِ... منظورم اینه که لباست عجب چیزیه! از گرفتیش کلویی؟» 

کلویی با بهت و حیرت گفت:« خودتون برام طراحیش کردین آقای آگراست، یادتونه؟» 

بیشتر هول شدم:« او... آره... البته، این روزا خیلی بی حواس شدم؛... ببخشید آدری، من کمی حالم بده، میشه بگی توالت کجاست؟» 

آدری گفت:« اون پشته...» 

رفتم به دستشویی و یه آبی به سر و صورتم زدم. تو آینه نگاه کردم و گفتم:« من چه مرگم شده؟» 

صدایی توی سرم شروع کرد به خندیدن و فریاد زد:« ها ها! به گابریل منحرف سلام کن کوچولو!» ...

 

(( تا بعد ))