عشق جهنم پارت هشت
ناراضیم چون کامنتا از حد اقل هم کمتر بود
بویی که حس می کردم . آشنا بود . حوصلم سر رفته بود . خسته بودم.رفتم توی اتاقم و دوباره خوابیدم.
************
_ ایزابلا . کجا بودی؟
ایزابلا: اسمتون؟ من با غریبه ها حرف نمی زنم.
_ منم دیوید
ایزابلا: کسی به اسم دیوید نمی شناسم.
قهقهه های شیطانی اون منو ترسوندن.
ایزابلا: یادته چقدر اذیتم کردی ؟ حالا نوبت منه!
************
دیگه این خواب ها شب و روز سراغم میومدن.
آسایش نداشتم.سرم درد می کرد . چند بار دور اتاق چرخیدم.ضعف کرده بودم.
_ خدمتکار .
خدمتکار: بله شام بیارم.
دیوید: بله هرچه سریع تر.
روی تختم، نشستم منتظر شام.
۱ ساعت گذشت خبری نشد.
از روی تخت بلند شدم .بیرون تاریک بود.
_ اینجا چخبره.
یکدفعه چراقا روشن شد و همه با هم گفتن: تولدت مبارک .
انقدر ذهنم درگیر ایزابلا بود که تولدم یادم رفت.
دنیل و مامان و وزیر اعظم و مادر دنیل و همه ثروتمندان یه گردنبد و وسایل با ارزش آورده بودن .
جای ایزابلا خالی بود. آهی از سر نبود ایزابلا کشیدم و لبخند مصنوعی زدم. وارد سالن بزرگ شدم و کمی از شراب خوردم . یاد اون روزی که ایزابلا پیدا شده بود و به این مناسبت جشن بزرگی بر پا شده بود. چقدر بدون اون ، اینجا ساکته . یا من اینطوری فکر می کنم.
مامان: دیوید . چرا خوشحال نیستی؟
_ چرا باید خوشحال باشم مامان!
چون ایزابلا نیست و بدون اون تولد گرفتیم.
مامان: صبر کن . پیدا میشه.
_ چقدر دیگه دو هفته از نبودنش میگذره.
سرم گیج رفت و تاریکی متلق.
*****
دیدم داره با یه پسر دیگه که چهرش معلوم نبود غذا می خوره و می خنده.
دلم برای خنده های شیرینش تنگ شده بود.
خواستم داد بزنم ایزابلا ولی صدام در نیومد.
دیدم پرید بغل اون پسره و بوسه ای به گونه اش زد.
خشم توی چشم هام غلط می زد.
اون پسره موهای خرمایی اش رو بوسه زد و گفت: عشقم دوستت دارم.
از خشم سرخ شده بودم ولی کاری نمیتونستم بکنم.
**********
مامان : دیوید حالت خوبه؟
دیوید: مامان حالم خرابه. دوای دردم اونه.
قصر بدون اون کسل کنندس
راوی:دیوید مثل دیونه ها زجر می کشید .دست خودش نبود!
اه و ناله هاش رو توی خودش می ریخت و فقط از درون نابود می شد.
مرینت هم دقیقا همین طور بود تا اینکه اتفاقی ناباور تر افتاد .اتفاقی که ایزابلا و دیوید منتظرش بودن اما منتظر چی ؟
بله ! الیس خودش رو تسلیم کرد. الیس خودش اعتراف کرد که ایزابلا رو گروگان گرفته بود..
مادر واقعی او تمام قضیه رو به الیس گفت: الیس شرمنده سرش رو پایین گرفت و نیشخندی نا پیدا بر لبان خود به وجود اورد.
ایزابلا و دیوید هر دو یکدیگر را در اغوش فشردند .اغوشی که انگار سال ها منتظرش بودند.
دیوید بوی گل بنفشه رو توی وجود ایزابلا حس می کرد . برای دیوید اغوش ایزابلا مانند اغوش مادر نبود. بلکه گرم تر از اغوش و همدلی مادر بود.
ایزابلا چشمانی پر باران رو از خوشحالی و ذوق تحویل دیوید داد.
دیوید هر چه رو که میدید باور نمی کرد.
اما نیشخند های الیس لحظه لحظه پیشتر می شد.
یعنی دیگه چه تقشه ای برای این دو زوج معصوم داشت.
چه بلایی بر سر این دو زوج عاشق قرار بود بیفته!
خدا میدونه توی ذهن الیس چه می گذره.
ولی همین لحظه ها به سلامتی دیوید کمک کرده.
دیگه شب ها تشنج نمی کرد و خواب های کثیف ازارش نمی داد.
دیگه ایزابلا براش مثل اعضای بدنش مهم بود. روزی نبود که به اتاقش نرفته باشه و صبح ها سلام نکرده باشه.
سعی می کرد که بیشتر به زندگی مردم رسیدگی کنه!
چون تا الان همه کار ها با وجود دنیل عقب افتاده بود. ایزابلا و دیوید دیگه کاری به کسی نداشتن و هر روز با بوسه های عاشقانه همدیگر رو در اغوش یکدیگر می فشردند.
اما یک هفته بعد از این همه رفع دلتنگی الیس دست بکار شد. انگار براش مفهومی نداشت که الکساندر مادر واقعیش نیست و الان جایی دور تبعید شده!
انگار واقعا می خواست انتقام بگیره!.
انتقام!
الیس اهی از سر تعصف برای ایزابلا و دیوید می کشه و نیشخند مرموز رو روی لب هاش به وجود میاره!
اما دیوید اصلا بهش توجه نمی کرد که نمیشه به این الیس اعطماد کرد . مرینت هم از زندگی کردن توی قصر و دردسر هاش خسته و کلافه بود.ولی جرعت گفتنش به دیوید رو نداشت.
بغض کرده بود و با لبخندی مصنوعی نقابی بر صورت داشت.
چشمان معصوم عسلیش رو اقیانوسی می کرد و تو تنهایی اروم گریه می کرد. با اینکه دیوید بهش محل می زاشت ولی می گفت: نیا تو اتاقم. کارم خصوصیه . اصلا این کار بهت مربوط نمیشه.
ایزابلا برگرد تو اتاقت. نمیتونم بهت بگم. ببخشید میشه بری .
اونم شب ها بالشت صورتیش رو خیس می کرد.
از اینکه هر شب بغض گلوش رو چنگ می انداخت می نالید .اما کسی به ناله هاش توجه نداشت
دختری که تنها شده بود. اهی از سر تنهایی کشید
بارون هم به حال این دخترک گریه می کرد که بهش توجه کنید . اما کسی متوجه نشد.
مردم همه گرم در کار خودشون بودن و به دیگری محل نمی زاشتن .
ایزابلا از تنهایی تصمیم گرفت که بین مردم راه بره تا با مشکلات اونا اشنا بشه.
لباس مخصوصی رو پوشید و قدمی از قصر بیرون رفت. کسی بیرون نبود.همه در خانه هایشان گرم در صحبت فرو رفته بودن.تنها چیزی که سکوت و تاریکی رو می شکست صدای قدم های ایزابلا بود. همه جا تاریک بود و نور ماه تنها کسی بود که از پیش ایزابلا نرفته بود.
چند دقیقه بعد صدای جیرجیرک ها بلند شد. این نشانه این بود که نزدیکای طلوع خورشید است. ایزابلا باید بر می گشت ولی دوست نداشت توی یک اتاق زندونی باشه .
ناچار برگشت و با قدم های اروم به سمت قصر راه افتاد . توی سکوت غرق شده بود . انگار سکوت بهش ارامش میداد. وارد قصر شد وقتی قدم دوم را در قصر گذاشت انگار دوباره توی قفس بزرگی گیر کرده بود.
هر قدمی که بر می داشت .بغض بیشتر گلوش رو چنگ می انداخت.
وارد قصر شد . سرزنش ها و همهمه های زیادی توی قصر پیچیده بود. بی محل وارد اتاقش شد و خودش رو روی تخت پرت کرد. اصلا زندگی برای چیه!
وقتی بی ارزشی!
چشماش رو بست تا شاید گرم بشن و خوابش بگیره .ولی نه غیر ممکن بود.
الیس! زندگیمو نابود کردی! ازت بدم میاد .
متنفرم .اروم،اروم چشمام گرم شدن .
صدای باز شدن در اتاقم غیر قابل تحمل بود . صدای شکستن چیزی بود نه در اتاق!
دوباره! دوباره!.
اکو شدن صدا توی مغزم . دستمو روی قشقه های سرم گذاشتم و محکم داد زدم بسهه. خداااا. بسههه.
اینبار در اتاق باز شد . سرباز ها وارد شدن .
سرباز: ببخشید بانو . پادشاه گفتن شما رو ببریم پیششون.
_ من ! مطمعنین؟
سرباز :بله بانو
با سرباز ها وارد اتاق پادشاهی شدیم . با دیدن نشستن شاهزاده اوکیانگ پسر پادشاه رونالد بر تخت پادشاهی چند قدمی عقب رفتم .
اونم توی کشور ما . با پوزخند چندشی که شاهزاده اوکیانگ زد حس کردم بی پنهاه . بی پدر و مادر شدم . پدرم دنیل مادرم دیوید . اینا کجا هستن . ؟
شاهزاده اوکیانگ:بانوی جوان . من پادشاه جدید این سرزمین هستم .
می خواین قضیه ی این اتفاق رو بدونین .
_ به شدت منتظرم بشنوم !
شاهزاده اوکیانگ: بله . هر کسی میتونه این جواب رو بده . هرکسی به جز من
اروم توی ذهنم کلمه از خود راضی رو مرور کردم .
شاهزاده اوکیانگ : تو وقتی دست دوست پدرم زندانی بودی . پادشاه این کشور مریضی سختی گرفت . به دست مریضی فوت کرده . من و هم دستانم در تلاش بودیم که کشور رو به فرمان خودمون در بیاریم ولی پادشاه که فوت کردند برادر شما مانع به فرمان گرفتن این کشور شدن . ما مجبور شدیم روش خونریزی رو به عمل در بیاریم .
سعی کردم خونسرد باشم . ولی واقعا .... واقعا بدون سر پناه شدم؟
با خونسردی گفتم: منم از اون خانوادم . چرا بعدش من رو نکشتین .
شاهزاده اوکیانگ خونسرد و حریص تر از من پاسخ داد: چون مهره اصلی توی بازی من توئی!.
و بعد قهقه هایی که از پادشاه اوکیانگ بعید بود .
بعد ۳۵ کامنت