دیدار دوباره پارت هشتم 💛

Luna Luna Luna · 1402/04/06 22:40 · خواندن 3 دقیقه

کاور جدید چطوره؟سعی میکنم مستطیلی ش کنم ولی با آپلود کردن لینکشم نشد.

ادامه مطلب 

پارت هشتم💛

زیر لب ازم خداحافظی کرد و رفت.

خوشحال بودم که باهاش حرف زدم از طرفی هم ناراحت بودم که دلش رو شکسته بودم.

فلش بک

موهام رو خرگوشی بستم و لباس آبی قشنگی پوشیدم.

بهم گفته بود باهام کار مهمی داره و باید برم جای همیشگی مون.

آماده شدم و کفش پاشنه بلندمو پوشیدم و به سمت کافه رفتم.

نیم ساعت بعد....

_بیا تمومش کنیم مرینت.

قاشق بستنی از دستم افتاد....

_چی داری میگی آدرین ؟

_گفتم بهت بیا تمومش کنیم.

صداش لرزش خاصی داشت که باعث شد نگرانش بشم

_حالت خوبه؟

با لحن ناراحت و عصبی ای جوابم رو داد.

_شنیدی که میخوام از زندگیم بری بیرون.

_نه،نه، نمیشه.

با هق هق حرفم رو ادامه دادم.

_این همه مدت با هم بودیم بعد....

وسط حرفم پرید و با غم خاصی جوابم رو داد و بعدش رفت.

_متاسفم مرینت ولی مجبورم.

و با حالی خراب منو تنها گذاشت.

پایان فلش بک.

بیخیال اتفاقات گذشته شدم و در خونه رو باز کردم.

یهو فکری به ذهنم رسید....

اگه بهش بگم بیا دوباره شروع کنیم چی؟

هممم بذار تولد پدر رو جشن بگیریم بعد ازش میپرسم

از پله ها پایین رفتم و ناتالی رو دیدم.

_خب همه چی حاضره ؟

_بله حاضره آدرین تا پنج دقیقه دیگه میرسن.

کیک رو دستم گرفتم و شمعا رو ناتالی روشن کرد.

چند دقیقه بعد در باز شد.

_تولدت مبارک،پدر.

_رگشت و با تعجب به ما نگاه کرد.

نگاهش خسته بود ولی برق شادی رو توی چشماش میدیدم.

_اوووه ممنونم پسرم.

بعد از گرفتن جشن و خوردن کیک روی مبل نشستیم.

_ادرین باید باهات حرف بزنیم ناتالی تو هم بشین.

با کنجکاوی نگاه کردم...خبریه؟

_هممم پدر چیزی شده؟

دست ناتالی رو گرفت و با جوابش فکم افتاد.

_من و ناتالی میخوایم عروسی کنیم.

_جاااااااااننننننننننن؟

ناتالی خندید و پدر هم جوابمو داد.

_میدونم انتظار نداشتی ولی فکر میکنم داشتن یه نفر تو زندگیم میتونه جای مادرتو برام پر کنه.

با خوشحالی بهشون تبریک گفتم و رفتم توی اتاقم.

تلفن رو برداشتم و به نینو زنگ زدم.

_الو....نینو وقتت آزاده؟میخوام باهات مشورت کنم....

 

 

❤️لایک و کامنت یادتون نره❤️

۲۳۰۰ کاراکتر