جنگ بین زامبی ها و & انسان ها 😶

بفرمایید ادامه مطلب 👇🏻👇🏻 پارت ۱
❗توجه اگه مقدمه رو نخوندید برید مقدمه رو بخونید چون این ادامه مقدمه هستش❗
بفرمایید :
که یهو .....
مارگارت مثل برج زهر مار وارد شد ی چوب دستش بود یکی زد تو سر اون موجوده که نمی دونم اسمش چی بود رفتم ببینم اون کیه اره اره اون کیم بود دوست پسر کلویی !!!
کلویی که این رو دید خیلی گریه کرد منم رفتم و بقلش کردم ( کلویی هم تو داستان دختر خوبه هستش 😝 ).
Me : عیبی نداره این ی اتفاق بوده شاید درمانی وجود داشته باشه.
K : نه مرینت اون دیگه برنمیگرده نه من اونو از دست دارم.😭😢
Me : کلویی اینجوری نگو شاید درمانی داشته باشه.
تا کلویی اومد حرف بزنه مارگارت اومد و به کلویی گفت : کلویی خیلی متاسفم که زدم تو سر کیم 😔🥺
خیلی ترسیده بودم چون یکی دیگه هم داشت بدو بدو میکرد سمت مارگارت یک تیکه چوب کنارم افتاده بود برداشتمش و یکی زدم تو سر اون موجوده نگاه کردم ببینم اون کیه اره اون میلن بود!! به ایوان نگاه کردم دیدم داره به طرف من میاد اره اونم زامبی شده بود ( دیگه از من نپرسید از کجا فهمیده برید از خودش بپرسید 😏😏 ).
لوکا با زامبی ی درگیر شد یا شایدم بهتره بگم ایوان 😔😔
ترسیده بودم همون موقع بود که آدرین اومد دستم رو گرفت و گفت بیاید تا تبدیل نشدیم بریم تو مدرسه شاید اونجا امن باشه تا خواستم برم تو دیدم که
ی زامبی به کلویی حمله کرد و یهو .....
پایان 😁😐
منتظر پارت بعد باشید کیوتام ✋🏻🌸🌸🌹🌹🌺🌺