نجات زمین P39

kastel kastel kastel · 1402/04/05 16:45 · خواندن 4 دقیقه

سلام به همگی لطفا پارت ها رو به ترتیب بخونید ممنون

ماری آروم آروم جلو می رفت به امید اینکه یکی بهش کمک کنه ارتش داشت نزدیکتر میشد فیلیکس با سختی از جاش بلند شد و لنگ لنگان داشت از دود بیرون می رفت تا به ماری کمک کنه ماری به کاگویا رسید به اطراف نگاه کرد کسی نبود خودش رو تسلیم کرد کاگویا سر حرفش موند آروم ماریوس رو روی زمین گذاشت و نامش رو روی شاهرگ ماری گذاشت ماری خیلی ترسید ولی وقتی کاگویا اون رو لمس کرد خودش رو یه جای دیگه دید اطرافش پر از ستاره بود می تونست زمین رو ببینه که خیلی ازش فاصله داشت جایی که روش وایسادم بود کامل سفید بود بعد یک صدایی رو شنید.

_چطور جرات کردی به دختر من دست بزنی.

نمی دونست که اون صدا از کجا میاد اطرافش رو نگاه کرد هیچکس اونجا نبود اون صدا به حرفش ادامه داد.

_ موجود پستی مثل تو حق لمس کردن دختر من رو نداره چون من از اون مراقبت می کنم.

کاگویا:تو کی هستی؟

_اون یک بار از گناه تو گذشت می کنم اما اگر دوباره دخترم رو لمس کنی بدون هیچ درنگی تو رو میکنم.

وقتی حرف های اون تموم شد کاگویا چشماش رو باز کرد هنوز داخل شک بود که چه اتفاقی افتاده که با صدای فیلیکس به خودش میاد.

فیلیکس:چرا به ما حمله کردی؟

کاگویا به اطرافش نگاه کرد با زنجیر بسته شده بود و داخل یک قفس که با قدرت گوی ها درست شده بود زندانی شده بود.

فیلیکس:چرا جواب نمیدی بگو چرا بهمون حمله کردی؟

کاگویا:چرا باید بهت جواب بدم؟

این رو گفت و چشماش رو بست.

فیلیکس عصبانی شد و از اونجا رفت.

ماری س کم کم چشماش رو باز کرد ماری بالای سرش بود.

ماری:بالاخره بیدار شدی.

ماریوس سعی کرد بلند شه ولی ماری جلوی اون رو گرفت و گفت:تو آسیب دیدی باید استراحت کنی.

صدای در اومد.

ماری:بیاین داخل.

در بوز شد و الکس،نوئل با توکا اومدن داخل و سلام کردن.

ماریوس از دیدنشان خوشحال شد و بعد گفت:کاگویا چی شد؟فرمانده ها بحالشون خوبه؟

ماری:نمی دونم چه اتفاقی افتاد ولی وقتی کاگویا من رو لمس کرد اشکش زد و هیچ حرکتی نکرد حتی وقتی که اون رو گرفتیم هیچ دفاعی از خودش نکرد برای انفجار سه نفر از فرمانده ها مردن و فقط فرمانده نور،گیاه و خاک زنده هستن بن هم هنوز بیهوش هست.

ماریوس:الان کاگویا کجاست؟

ماری:الان زندانی کردیم.

ماریوس:من رو ببریم پیشش تا بخشی از قد ت ترمیم اون رو جذب کنم تا حالم خوب بشه.

بچه ها بهش کمک کردن تا بلند بشه و اون رو پیش کاگویا بردن ماریوس به اون نگاه کرد چشماش بسته بود وقتی اون رو دید گفت:سریع به فیلیکس بگین که کاگویا داره بقیه هیولا ها رو خبر می کنه دوما هم وقتی با هیولا ها ارتباط می گرفت همینطوری بود.

یکی از سربازها سریع به سمت کاخ رفت و خبر رو به فیلیکس داد و فیلیکس با نگرانی گفت به مردم خبر بدین ۱۰۰ نفر از اونا رو بیارین پیش کاگویا تا اون رو بکشیم وقتی کشتیمش از المانتس میریم الان نمی تونیم مقابل هیولا ها وایسیم و به سمت کاگویا رفت ۱۰۰ نفر از مردم رو آوردن.

فیلیکس:همه با تمام قدرتشون به کاگویا حمله کنین ماریوس تا می تونی قدرت ترمیم اون رو جذب کن تا متوجه خودش رو درمان کنه بعد از اینکه حرف هاش رو گفت همه آماده شدن.

فیلیکس:با شمارش من بهش حمله کنین حمله همزمان رو نمی تونه کاری کنه ۱..۲..۳

همه تمام قدرتشون رو خالی کردن کاگویا نمی تونست که این حجم از قدرت رو تحمل کنه و مرد بعد از اون سریع راه افتادن.

_چطور اضافه رو بندازین اونا فقط باعث کند شدن متن میشه.

المانتس دیگه جای مناسبی برای زندگی نبود با حمله غافلگیرانه هیولا ها تقریبا نود درصد شهر المانتس نابود شده بود اونا باید دنبال شهر جدیدی برای ادامه زندگی می گشتن شهری که از چشم هیولا ها دور باشه فیلیکس برای جنگ ها ضعیف شده بود و این باعث شده بود خیلی ها به دنبال ساخت سلسله خودشون باشن و این همبستگی رو بین اونا از بین برده بود فیلیکس خیلی خوب این رو می دونست اون باید از خون ریزی جلوگیری می کرد.

ممنون که این پارت رو خوندین😘😘