عشق جهنم فصل ۲ قسمت ۷
۳۰ کامنت
دیوید .
عرق سرد بدنم باعث می شد بیشتر گرمم بشه.
صدای ارامش بخشی گوشم رو فرا گرفت:
صدا: دیوید . عزیزم حالت خوبه!
تصویر مبهمی از اون شخص دیدم . اون تصویر ایزابلا بود.
_ ایزابلا . خودتی ؟ کجا بودی؟
تصویر بعد از چند لحظه واظح شد. مامان بود .
_ مامان .
مامان: پسرم دیوید . میدونم دوستش داری .ولی برای برگشتنش باید خوب بشی.
_ میدونم . ولی بدون اون ، نمی تونم!
مامان: میدونم تو پسر قوی هستی . پسر قوی خودم.
_ میترسم فراموشم کرده باشه یا فکر کنه من فراموشش کردم.
مامان میترسم خیلی میترسم. می ترسم به خاطر اینکه این چند ماهه نتونستم ببینمش چشمای خوشگلش بارونی بشه.
مامان : اونم تو را دوست داره و درکت میکنه.
_ اون دوای درد منه ! مامانی پیداش کن.
مامان: دنیل رو فرستادم .ولی باید خوب شی که خودت هم دنبالش بگردی.
_ باشه سعیمو می کنم.
جرج: دیوید باید استراحت کنه.
مامان : من باید برم ولی از خودت مراقبت کن و قوی باش
_ چشم
وقتی مامان رفت پلکام رو روی هم فشردم . فکر اینکه ایزابلا دوباره فراموشی بگیره یا گم بشه از ذهنم دور نمی شد.
قول می دم اگه پیداش کردم دیگه از خودم دورش نکنم.
به خودم لعنت دادم که چرا اینقدر بی فکر عمل کردم.
ذهنم بعد از این همه فکر کردن درد گرفت و به خواب سنگینی فرو رفتم .
*****************
ایزابلا: چرا تو این چند ماهه سری بهم نمی زدی؟ حتی برای دیدن من نیومدی!
چرا این چند ماهه هر وقت پیشت می اومدم می گفتی . هیس برو تو اتاقت.
میدونی چند وقته گردش نرفتیم . حتی توی باغ دو تایی قدم نزدیم.
با قدم هاش دور و دورتر می شد.
_ ایزابلا.
ایزابلا برگشت و با چشمهای براقش تو چشمان زل زد. جوری که خودمو تو چشماش دیدم.
اخمهای ظریفش رو تو هم کرد و گفت:
ایزابلا: یادته چجوری بهم شلاق میزدی و تنبیهم می کردی. یادت که نرفته؟ رفته؟ اگه رفته اثر هاش هنوز پاک نشده.
نمی بخشمت . هیچوقت نمی بخشمت.
دوید و دوید تا از دید چشم هام دور شد.
همه چیز رو از دست دادم. زندگیم. قلبم. بهترین ادمم.
صدایی از توی ابر ها به گوش رسید.( سزای اعمالت اینه).
************
هراسون از خواب بیدار شدم که رو به روم جرج رو دیدم.
جرج: حالتون خوبه؟
نمی تونستم حرف بزنم. نفس نفس می زدم . بدنم عرق کرده بود .
جواب جرج رو دادم .
_ ا... .ه...ر...ن
جرج جوشانده ای بهم داد و گفت که باید بخورمش.
جوشانده رو تا ته سر کشیدم. مزه تلخی داشت . ولی نه به تلخی اون خواب.
_ می خوام استراحت کنم.
جرج : من میرم بیرون .
چشمانم رو بستم . دیگه خوابم نمی برد . بنابرین یه کتاب برداشتم و شروع به خوندن کردم .
(مردی که می خندد. )
بعد از چند ساعت تا وسط های کتاب رو خوندم . خسته و بی حال شده بودم . احساس می کردم ته دلم خالیه !
_ خدمتکار.
خدمتکار: بله .
_ گرسنمه.
خدمتکار : الان ناهار رو براتون حاضر می کنم.
بعد از چند دقیقه منتظر موندن .سوپ غلیظی خدمتکار آورد.
خدمتکار : جرج گفتن بعد از ناهار حتما استراحت کنید.
_ باشه . ممنون
خوشمزه و تند بود. دلم برای ایزابلا خیلی تنگ شده بود. نباید خودمو ضعیف کنم . باید سعی کنم قوی باشم . اره اگه ایزابلا هم بود همینو می گفت .
بعد از تموم شدن سوپ روی تختم، دراز کشیدم و پلکام رو روی هم فشردم و سریع به خواب سنگینی فرو رفتم.
************
_ ایزابلا ، کجا بودی ؛ دلم تنگ شده بود.
خواستم بغلش بکنم که خودشو عقب کشید و گفت:
ایزابلا: من اصلا دلم برای تو تنگ نشده . من تو را برای همیشه فراموش کردم.
_ غیر ممکنه.
ایزابلا: من از اولشم تو را دوست نداشتم . خودت مجبورم کردی . الانم که می بینی تونستم به راحتی فراموشت کنم.
اشک توی چشمام پرسه می زد و فورانش باعث شد که بدنم بلرزه ، دیگه اوندیوید قوی بر نمی گرده .
انعکاس صدام توی هوا به خودم برگشت.
دیگه اون دیوید قوی بر نمی گرده .
دیگه اون دیوید قوی بر نمی گرده .
****************
عرق کرده بودم. دلم یه همدرد می خواست. دنیل بهترین گزینه بود.
_ خدمتکار . میشه به دنیل بگید بیاد تو اتاق.
خدمتکار: بله.
بعد از چند دقیقه دنیل خسته و بی حال وارد اتاق شد.
_ دنیل.
دنیل: بله
_ با خواب های بدی که می بینم نمی تونم بخوابم.
دنیل: مثلا چه خوابی؟
_ خواب دیدم ایزابلا از دستم عصبانیه که چرا بهش سر نزدم و باهاش قبلا بد رفتار کردم. و اون دیگه منو نمی بخشه . و از توی آسمان صدایی اومد که می گفت( این سزای اعمالته)
. یا مثلا خواب دیدم اون عاشقم نبوده . و منو فراموش کرده .
دنیل دیگه تحمل ندارم.
دنیل: سخته میدونم . چند نفر رو گذاشتم بگردن دنبالش . ولی اثری ازش نیست . ولی مطمعا اون آدمی نیست که فراموشت کنه و مطمعا درکت میکنه. و اونم دل تنگ توعه. من اونو بهتر از تو میشناسم.
_ ممنون دنیل واقعا تو بهترین دوست منی.
دنیل چشمکی بهم زد و گفت: پس از طرف بهترین دوستت زود خوب شو.
رو تخت دراز کشیدم که دنیل بیرون رفت .
خوابم نمی برد . با اینکه کمی ارامش گرفته بودم ولی . ولی هنوز می ترسیدم دوباره خواب ببینم . حوصله کتاب خوندن نداشتم . دستم و توی موهای ژولیده ام کردم و تصمیم گرفتم به اینکه ایزابلا بار دار شه و پسر یا دختر به دنیا بیاره اسمشو چی بزارم.
اگه پسر بود دوست داشتم . ام. کنت یا گریگوری
اگه دختر بود . به نظرم. ریجینال یا مارگات یا برفین . البته تانسو هم خوشگله .
از این همه فکر کردن خسته شدم و به خواب رفتم.
***********
ایزابلا بود. دیدم یه دختر خیلی خوشگل داره مثل برف . اگه من بودم اسمش رو تانسو می زاشتم .
_ اسمش چیه ؟
ایزابلا: لونا
_ خوشگله
می خواستم دخترم لونا رو بغلش کنم که ایزابلا نزاشت و گفت: تو شوهرم نیستی . و با یه مرد غریبه شروع به حرف زدن کرد .
***************
خدا . بسه . نفس زنان یکم آب پارچ رو توی لیوان ریختم و خوردم .
_ خدمتکار
خدمتکار: بله
_ میشه به جرج بگی بیاد حالم خوب نیست .
خدمتکار : بله چشم.
جرج: تبتون خیلی کمتر شده .
استراحت کنید بهتر می شید
_ میترسم . اگه بخوابم بازم خواب های بد آزارم میده .
جرج : خودتون مشغول نگه دارید . مثلا کتاب بخونید یا سعی کنید نفس عمیق بکشید .
_ ولی خستم .
جرج: این داروی آرامشبخه که باعث میشه خواب های بد نبینید .
سر کشیدمش و خوابیدم.
***********
توی یه باغ بزرگ بودم که دیدم ایزابلا داره سمت من میاد. و کنارم نشست . ولی یکی از پشت بهش حمله کرد و اون زخمی جلوی من کشته شد . انگار بدنم حرکت نمی کرد . مجبور بودم فقط نگاه کنم . از توی آسمون صدای عجیبی اومد( نگاه کن . ببین چه بلائی سرم اومد . ولی تو ..... . دیگه ازت بدم میاد)
**************
چشمام رو باز کردم . جرج داشت نبضم رو می گرفت وقتی دید بهوش اومدم گفت:
جرج: دیوید حالت خوبه ؟.اگه توی باغ قدم بزنی حالت بهتره میشه .
سرموبه معنای باشه تکون دادم و از روی تخت بلند شدم و رفتم توی باغ . بوی گل و درختان خیلی حالم و بهتر کرد .
روی صندلی نشستم و سعی کردم به جز پر کردن ریه هام از بوی گل و درختان به چیز دیگه ای فکر نکنم.