رمان شروعی جدید در زندگی
سلام سلام خوبین ببخشید من یه مسافرت پنج روزه در پیش دارم مجبورم کمتر پارت بدم
راستی ادرینا جون فولادی نویسنده داستان عاشقتم و عاشقت خواهم ماند مشکلی براش ایجاد شده
برین ادامه مطلب پارت 13
مامان: مرینت مهمونا اومدن
من: بباشه مامان🥵
رفتم پایین خیلی استرس داشتم ولی خداروشکر الیا اومده بود تنها نبودم🤲🏻
من: سلام خوش اومدین بفرمایید😊
ادرین: سلام عروس خانم اینده😂 (باز صمیمی شد)
گابریل: سلام دخترم 🖐🏻
امیلی: سلام دخترم چقدر زیبا شدی 😍
من: مممنونم امیلی جون
نشتیمو منم به حرفاشون گوش میدادم که بابام پرسید
بابا: ممرینت جوابت چیه؟
همه نگاها اومد روم و ادرین با نگاه خیلییی قشنگی نگام کرد😉
من: جواب من که معلومه بــــــــــــــــــــــلــــــــــــــــه💕
همه: مبارکه 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
وقتی رفتن من رفتم پایین همراهیشون کنم و ادرین گفت: فردا با بابا و مامانم میایم دنبالتون بریم ویلای تو لندن 🏡
من: باشهه
تمامم😅
نیا نمیفمی تمومه
😈😈😈
👻👻👻👻👻
خب راحت شدی پایان پارت 13
میدونم کمه ببخشید دیگه 😭🥀🙃
امیدوارم مشکل ادرینا جون هم زود حل بشه
ممنونم که همراهیم کردین یه چند تا پارت دیگه هم تا قبل از سفرم براتون میزارم