بدبختی عشق

:| lia :| lia :| lia · 1402/04/02 16:34 · خواندن 3 دقیقه

❤️سلام سلام خب پارت بعدی رو هم آوردم❤️
⭐️بدبختی عشق پارت ۲⭐️


مرینت:  
خیلی تعجب کردم چون فکر می کردم که آدرین به دیدنم نیاد 
آدرین : سلام مرینت خیلی وقت بود ندیده بودمت .
با لکنت گفتم : س......سلام م....منم همین طور
ی لبخند کوچیکی زد .
مامانم گفت:آدرین قراره دو روز اینجا بمونه 
با این حرف مامانم نزدیک بود سکته کنم که یهو آدرین بغلم کرد 
قلبم چنان می زد که فکر کنم آدرین صدا ی تاپ تاپ قلبم رو حس کرد
آدرین : قرار هم اتاقی بشیم
تا اینو شنیدم سرم گیج رفت و غش کردم

آدرین:
دیدم مرینت داره می افته  و  من گرفتمش.  مادر و پدر  مرینت ترسیده بودن. ‌دستم رو گردنش گذاشتم و بعد بردمش توی اتاقش .گذاشتمش رو تخت .
مادر مرینت بهم گفت که پیش مرینت بمونم و ازش مراقبت کنم .اونا رفتن مغازه و من و مرینت تنها موندیم.  یکم به موهاش دست زدم خیلی نرم بود. بعد هم کنارش دراز کشیدم که دیدم مرینت چشاش رو وا کرد . با ترس بهش گفتم: 
من :مرینت حالت خوبه؟ 
مرینت:آره خوبم .چی اتفاقی افتاده؟ 
کل داستانو واسش تعریف کردم و دیدم که صورتش قرمز شده.
مرینت:
با حرفای  آدرین  حس کردم صورتم قرمز شده .
دیدم آدرین داره به اتاقم نگاه می کنه .بهم گفت: 
آدرین: نمی دونستم که انقدر دلت واسم تنگ شده؟
ای وای بدبخت شدم آدرین همه عکسای دیوارم رو دید.
من: خب م...‌.معلومه که دلم واست تنگ شده بود مثلا من دوست دخترتما .
یهو ی چیزی گرمی  رو لبم حس کردم . آدرین منو بوسید .انقدر  قلبم تند می زدم که خودم صدای قلبم رو می شنیدم.
بعد آدرین بهم گفت: 
آدرین:  من برای همین اینجا اومدم. 
و بعدش هم منو انداخت رو تخت و دوباره منو بوسید.
که یهو در اتاق وا شد . داداشم اومد تو و به طرفم دوید. محکم بغلم کرد. 
اریک: حالت خوبه خواهر قشنگم؟
من : آره خوبم اریک نیازی نيست نگرانم باشی .
ازیک : می دونی وقتی مامان اینو بهم گفت چقدر ترسيدم .
دیدم آدرین عصبانی به اریک نگاه کرد .گفت :
آدرین:  سلام من آدرین دوست پسر مرینت. 
اریک:  سلام منم برادرشم  اریک.
ولی بازم دیدم چهره آدرین عصبانی  بود . 
اریک گفت من میرم پایین تا شما باهم دیگه خلوت کنین .بعد هم رفت.
دوباره آدرین منو انداخت رو تخت و منو بوسید .بعدشم چراغ رو خاموش کرد .
فردای اون روز
بیدارشدم دیدم که آدرین تو تخت نیست .پایین رو نگاه کردم و دیدم باز هم اونجا نبود. موهام رو بستم ، لباسم رو عوض کردم و رفتم تو سالن دیدم که آدرین اونجاست و داره صبحونه می خوره . با صدای بلند به همه سلام کردم و کنار آدرین نشستم . 
من: مامان جونم میشه نک و آدرین  بریم سینما خواهش می کنم.
مامان : باشه ولی زود برگردید. 
مامانم رو بوس کردم و بعد با آدرین رفتیم سینما. ی پاپکرن بزرگ هم گرفتیم که باهم بخوریم . 
وسط فیلم بودیم که آدرین ازم پرسید : 
آدرین: تو به برادرت حس داری ؟
من: آدرین  داری چی میگی  اون برادرمه برای چی باید بهش حس داشته باشم.
- آخه انقدر عاشقانه بغلت کرد که فکر کردم دوستش داری. 
می خواستم داد بزنم که بهم گفت :
-  ببخشید دیگه تکرار نمیشه فقط  می خواستم بدونم .
یهو بغلم کرد .آدرین : این فکر رو می کردم چون می ترسیدم  از دستت برم.
- باشه باشه بخشیدمت. 
دیدم که فیلم تموم شد . خیلی ناراحت شدم چون من این فیلم رو خیلی دوست داشتم. 
رفتیم بیرون دیدم آلیا و نینو بیرونن . 
می خواستم بهشون سلام کنم که دیدم یکی منو از پشت گرفت و یهو همه چیز سیاه شد........


⭐️❤️خب پارت دوم هم تموم شد منتظر پارت بعد باشید فعلا  خداحافظ❤️⭐️