رمان شروعی جدید در زندگی

🍉 watermelon 🍉 🍉 watermelon 🍉 🍉 watermelon 🍉 · 1402/04/02 07:37 · خواندن 2 دقیقه

سلام خوشگلا بابت تاخیر ببخشید یه مشکلی برام ایجاد شده بود😭

پارت ۱۲

من: فر.... فردا شب 

 

بابا تام: مشکلی داری؟ 

 

من نه نه بابا مشکلی نیست 

 

(اینو تکرار کردم شاید یادتون رفته باشه😉) 

🥀 فردا 🥀

 

🥀🥀از زبون مرینت 🥀🥀

 

بیدار شدم، وااااایی بازم خاب موندم 

 

سریع رفتم صبحونه خوردم و لباسامو پوشیدم

 

رفتم دانشگاه خداروشکر زود رسیدم الیا رو دیدم رفتم پیشش......

 

الیا: بازم مث همیشه مرینت خانم دیر اومده 

 

من: الیا وقت شوخی نیستش

 

الیا:  چچرا مگه چیشده؟ 

 

من: قراره 

 

آلیا: قراره چی بگو جون به لب شدم

 

من: قراره ادرین بیاد خاستگاری من(تند تند گف) 

 

الیا کپ کرده بود و هیچ عکس العملی نشون نمیداد

 

🥀بعد از ۵ دقیقه🥀

 

الیا: چ.  .  چچی کی میاد؟ 

 

من:(با ناز و ادا) امشب

 

الیا: 😳

 

الیا داشت اب میخورد و پاشید بیرون و اب تو گوش پرید😅

 

من: خب چیه؟ توهم که همش لِنگ هات هواس😤 (یعنی همیشه یه کاریت میشه)

 

الیا: ببخشید عروس خانم پاشو بریم سر کلاس... 

 

من: وای باز دیر میرسیم برو  بدووووو

 

الیا: باشه عروس خانم تو راه نیفتی هاااا 

 

من:  برا چی چرا چرت و پرت میگی

 

الیا:  ااسکل من پات میشکنه خب بعد خاستگاری ات خراب میشه😅

 

من: اوووف الیا بدوووو

 

دانشگاه تموم شد و نزدیکای بعد از ظهر بود😱

 

بابا تام گفته بود ساعت 6 میان و الان ساعت 4 هستش😱

 

سریع رفتم خونه و دوش گرفتم...... 

 

 لباسامو عوض کردم یه پیراهن بلند سفید پوشیدم و مو هامو دم اسبی بستم

(خلاقیت ندارم دیگه😉😅)

 کفش پاشنه دار (پاشنه کوتاه از جمله ایشون دستوپا جلفتی هستن) مشکی پوشیدم

 

 رفتم جای میز ارایشمو و یه ارایش خیلی کم کردم (رژ کالباسی و ریمل و........) 

 

خیلی استرس داشتم........ صدای مامان سابین سکوتمو شکست 

 

مامان: مرینت مهمونا رسیدن

 

من باشه مامان الان میام🥵

 

پایان این پارت 

ببخشید بابت تاخیرم

خـــــــــیـــــــلـــــی دوســـــــتـــــتــــــــون دارمـــــــــــــ❤ــــــ

 

فعلا🖐🏻🖐🏻🖐🏻