اصن تلاش فایده داره ؟؟🥺
کاری ندارم برید رمان رو بخونید👇🏻پارت اول
مرینت :
۷ سالم بود که مامان و بابام ولم کردن.شب کریسمس بود هوا سرد بود.زندگی برام یه سیاه چاله تاریک بود که مستقیم افتاده بودم توش.اصن اصن.. من برای اونا ارزش داشتم ها داشتم ؟؟ ( چرا از ما میپرسی ) دوست داشتم به دنیا نمی اومدم یه داداش کوچولو هم داشتم اسمش لوکا بود . ( تو مقدمه اسمش رو نگفتم .یادم رفت 😐 ) خدارو شکر اون رو ول نکردن چون اون فقط ۱ سالش بود.همش پدر و مادر هایی که با بچه هاشون تو خیابون راه میرفتن رو میدیدم اون شب آنقدر گریه کردم که نگو دلم برای داداشم تنگ می شده بود.
آدرین :
یه دختر رو دیدم که داره گریه میکنه رفتم پیشش . به من نگاه کرد. گفت تو دقیقا برعکس داداشمی. ( مرینت خدایی خدایی آدرین شبیه لوکا هستش 🙄🙄🙄 ) منم گفتم اون کجاست گفت مامان و بابام من رو ول کردن. منم دلم براش سوخت به بابام گفتم اون رو هم بیاره خونه.
پایان کیوتام.
بای بای ✋🏻✋🏻🌸
منتظر پارت بعدی باشید.
یادم رفت ادامه مطلب بزارم 😁😁