
عشق پر هوس (9)

برو ادامه مطلب
سلام سلام اوجملا
خوبین خوشین سلامتین؟چخبرا؟
اومدم با پارت 9 عشق پر هوس پس برید عشق کنید...
-----------------------------------------------------------------
از زبون آدرین
رفتم پشت سرش وایستادم
اصلا حواسش به من نبود....
محو کتاب شده بود و تند تند میخوندش
من:این چه کتابیه که میخونی؟...
مرینت تند از جاش بلند شد و وایستاد سر پا گفت:
مری:وای ترسوندیم...اینجا چیکار داری؟؟
من:هیچی.....اومدم یکم قدم بزنم.....
مری:پس این بدمینتون دستت چیه؟!
من:ععععع.......اینو میگی؟!هیچی....
مری:اوک....
دیگه رفتارش اونجوری باهام نبود و خوب باهام رفتار میکرد......دیگه باهم لج نمی کردیم و این بیشتر به نفع من بود
من:هیچی نیست......
مری:چطور میتونه هیچی نباشه......بده ببینم.
و سریع از دستم گرفت....
مری:اینو از کجا آوردی؟!
من:😐
مری:من عاشق بدمینتونم....
من:واقعا؟!
مری:البته به کم تر کسی افتخار بازی کردن میدم.....
من:برو بابا...
مری:باشه میل خودته......من که دیدم چطور از فیلیکس و برلیان خواهش میکردی که باهات بازی کنن...
من :😤
مری:چیه عصبی شدی؟!
من:پس بچرخ تا بچرخیم....
مری:پس منتظر مسابقه ایی سخت باش....
من:حتما
مری من میرم آماده بشم.....(منظورش اینکه لباس ورزشی هاشو بپوشه)
من:باشه
مری رفت داخل ویلا و من تنها موندم توی باغ....چشمم به کتابی که روی تاب بود.....من زیاد اهل کتاب نبودم.....ولی دلم خواست برم و بردارمش گذاشته بود رو تاب افتاد...
رفتم سمت کتاب و نگاهی به اسمش کردم
.....اسم كتابه عشق یا هوس بود.....بازش کردم و چند خطی ازش خوندم.....
بعد چند ورق دیگه ایی هم زدم که دیدم یه کاغذ وسط كتابه.......برش داشتم......می خواستم بازش کنم ولی میترسیدم که اون از راه برسه و مچمو بگیره.....سریع گذاشتمش توی جیبم و کتاب رو بستم و گذاشتم سر جاش......که دیدم مری سر از پشت سرم در آورد.....
مری:چیکار میکردی؟؟؟....
من(با ترس):هیچی داشتم چند خطی از کتابتو میخوندم.....
مری:چیزی که از لای کتاب پیدا نکردی!!؟؟؟؟
من مونده بودم چی بگم.....
من:مگه چیزی گذاشته بودی لاش؟؟؟
مری:بدش به من كتابو....
کتاب رو دادم بهش......
من:آماده ایی؟؟؟
مری:وایسا تا من کتاب و بزارم ی گوشه ایی.....
رفت اونور باغ تا کتابو بزاره روی میز چوبی کنار باغ.....
دست کردم توی جیبم تا اون کاغذ رو در بیارم و بندازم گوشه ایی
میترسیدم مرینت بفهمه که من اونو یواشکی برداشتم
مری برگشت
مری:خب من آماده ام.....
خیلی خوشگل شده بود......مو هاشو بالا بسته بود و یه گرم کن بادمجونی پوشیده بود
من:پس شروع میکنیم
یکی از دسته های بدمینتون رو دادم بهش و رفتم عقب تا توپ رو شوت کنم.....
مری:بنداز......
من:پس بگیر که اومد....
خلاصه داشتیم بازی میکردم....
واقعا مرینت خوب بازی میکرد....
در حال بازی کردن بودیم که گفتم:
من:یه وقت کم نیاری....
مری(نفس نفس زنان):ههههه....عمرا......تو اونی که باید کم بیاری.....
نمیدونم چرا با اینکه دوستش داشتم ولی بازم باهاش لج میکردم......
نمیخواستم جلوش کم بیارم و خودمو بزرگ جلوه بدم....
من:خواهیم دید.....
دستمو گرفتم بالا تا توپ رو بندازم توی هوا و با دسته بدمینتون شوتش کنم که.....
دیدم یه دفعه مامان و بابا اومدن......
بابا:به به میبینم که باهم جور شدید.......
مامان:خو داشتید بازی میکردید......به بازی تون ادامه بدید.....
مری:مامان جوری میگی که انگاری بچه کوچولویی ایم....
من:راست میگه...
مری:چه عجب یه دفع حرفمو تایید کردی....
من:پوفففففف....
مری:من میرم تو ویلا کمی کار دارم......
مامان:گابریل فکر کنم اینا بازم باهم لجن.....
بابا:بلاخره یه روز که میخوان زیر یه سقف بمونن....
من و مری:چی؟؟؟؟؟!!!!!
مامان:باباتون منظورش اینکه چند وقت دیگه قراره ما اسباب کشی کنیم و کنار شما زندگی کنی....
مری(با تمسخر):وای خدا جونم چقدر خوشحالم....
من:باید خوشحالم باشی....
مری:کسی با تو حرف نزد....
من:نگاه چطوری زبون درازی هم میکنه......
بابا:بسه......تمومش کنید......مثل بچه کوچولوها می افتید به جون هم....
مری:همش تقص...
مامان نذاشت مری حرفشو بزنه و گفت:....
مامان:تقصیر هر دوتونه.....
مری عصبانی شد و رفت تو ویلا......
مامان بابا هم سوار ماشین شدن و رفتن بیرون تا یکم خرید کنن......
منم با عصبانیت رفتم توی اتاقم و در هم محکم پشت سرم بستم.....
دیدم در میزنن.....
من:چیه!؟؟
فیلیکس بود...اومد تو...
فیلیکس:پسر چیزی شده؟؟؟
من:حوصله ی هیچ کس رو ندارم....
فيليكس:بيا بريم بيرون تا یه گشتی بزنیم....
من:مگه تو کار نداشتی؟؟؟
فیلیکس:اون مال اون موقع بود....
من:همش تقصیر تو بود....
فیلیکس:من؟؟!!چی داری میگی پسر!!؟؟؟منظورت چیه؟؟؟
من:لعنت به من......
فیلیکس:تو حالت خوبه؟؟؟
من:نه ولم كن.....
فیلیکس بگو ببینم چی شده ؟؟؟؟
من: برو بیرون
فیلیکس اومد بگه که من....نذاشتم ادامه ی حرفشو بزنه و گفتم :
من:آره میدونم.....میخوایم بریم لب دریا......من نمیام....... برای ناهار و شام هم نمی یام.....
فیلیکس:پسر دیونه شدی!؟؟؟!!یعنی چی برای ناهار و شام هم نمی یای؟؟؟ درست بگو...چیشده؟؟؟؟
من:بیرون....
فيليكس:اما....
من:بیرون.....
فیلیکس رفت بیرون و منو با هزارتا غصه تنها گذاشت
من:لعنتى.....لعنت بر این زندگی......آخه چرا؟؟!!!
نشستم روی تختم و سرمو بین دوتا دستام گذاشتم
من آخه چرا؟؟؟؟چرا نمیشه حتی یه دقیقه بدون لج و لجبازی کنار هم باشیم.....اشکی از گوشه ی چشمم ریخت....من دیگه نمی تونم.....
دراز شدم روی تختم و خوابم برد......
از زبون مرینت
از صبح دلم شور میزد.....
هر موقع اینجوری میشدم بعدش یه اتفاقی می
میترسیدم از چیزی که در انتظارم بود....از حرص روی صندلی نشستم و رفتم پای گوشیم افتاد.....با یاد آوری اتفاق صبح سرمو گذاشتم روی میز و چشمامو بستم......
از زبون آدری
شب شده بود و دریغ از اینکه برم ناهار یا حتی شام بخورم....دستمو توی جیبم کردم که دستم به کاغذی خورد........آوردمشون بیرون.....همون کاغذی بود که صبح از لای کتاب مری آورده بودم.......دو دل بودم بازش کنم......چون میدونستم حالمو بدتر میکنه.....ولی به خودم جرعت دادم و کاغذو باز کردم.........وقتی که خوندمش دیدم که همون شعرهایی بود که براش نوشته بودم و به صاحب رستوران میدادم تا به دست مری برسونه.......من دیگه نمی تونم نمیتونم.........
با چهره ای به هم ریخته رفتم طبقه ی پایین هیچ کس توی خونه نبود.....همه رفته بودن لب دریا......سریع رفتم در یخچال و مشروبی بر داشتم و بردم توی اتاقم.......همینجوری با شیشه سرش کشیدم و وایستادم لب پنجره......یکی دو ساعتی گذشت و هنوز من توی اتاقم همینجوری مست بودم.....
از زبون مری
همه میخواستن برن لب دریا اما من باهاشون نرفتم.....یکی دو ساعتی گذشت و همه خوابیدن.....
خواستم کتاب بخونم که یادم افتاد توی حیاط هستش بعد یادم افتاد که برلیان برام آورده بودش.....
از روی میز برداشتمش و بازش کردم و شروع کردم به خوندن....همین جوری که داشتم میخوندم یاد كاغذ لاش افتادم....سريع كتابو ورق میزدم اما هیچ اثری از اون کاغذ نبود......شاید افتاده بود تو حیاط.....
سریع یه شال انداختم روی شونه هام و رفتم توی باغ.....هرچی گشتم نبود........
یعنی میتونه کجا باشه؟؟؟؟
رفتم لب دریا.....
دریا خروشان بود و موجهای عظیمی میزد چند دقیقه ایی اونجا وایستادم....دلم میخواست جیغ بزنم و خودمو خالی کنم........
من(با جیغ):دیگه نمیخوام عاشق باشم......نمی خوام عاشق بشم....... دیگه نمی خوام بدونم مزه ی عشق چیه.....
که.....
خب خب پارت 9 هم تمومید
تا پارت بعد بترکونین💥
پارت بعد و فردا میدم🖤💙🤍...
فعلا بای.....