نجات زمین P32

kastel kastel kastel · 1402/04/01 12:07 · خواندن 5 دقیقه

سلام به همگی لطفا اول پارت های قبل رو بخونید و بعد سراغ این پارت بیاین 

ماریوس دوباره دنیا رو از زاویه جسمش میدید وقتی جلوش رو نگاه کرد فیلیکس رو دید که همش با ساعقه به انرژی ضربه میزد که بتونه فرار کنه ماریوس با خودش گفت:دوما تو اشتباه می کردی اون داره از من محافظت می کنه،دوما هنوزم انسان هایی هستن که سر پیمانشون بمونن بعد از جاش بلند شد سعی کرد که بخشی از انرژی رو وارد گوی کنه تا بتونه با اون مقابله کنه یکم از انرژی زو وارد گوی کرد و چیزهایی رو دید سرش رو گرفت و گفت:فکر کنم اینا خاطرات دوما یود چون این انرژی واسه اونه منم خاطراتش رو دیدم و تمام انرژی به سمت فیلیکس می رفت فیلیکس که دیگه چاره ای نداشت تمام قدرتش رو از گوی در آورد انرژی خیلی زیادی بود کم کم داشت زمین رو می کند انرژی در حال سوختن بود ماریوس که دید انرژی داره تموم میشه همش رو وارد گوی کرد الان تمام قدرت دوما رو داشت بعد از چند دقیقه دیگه ساعقه زده نمیشد داخل زمین یه حفره خیلی بزرگ به وجود اومده بود و بعد از اون فیلیکس روی زمین افتاد ماریوس داشت تمام خاطرات دوما رو میدید.

زندگی دوما:اون تمام بچگی رو با هیولاهایی که باهاشون به المانتس حمله کرده بود سپری کرده بود در اون زمان دنیای هیولا ها با دنیای خدایان یکی بود وقتی اونا بزرگتر شدن به عنوان قویترین هیولاها شناخته شدن و هر کدوم قدرت های خاصی رو به دست اوردن قدرتی که به دوما رسیده بود جذب نیرو ها بود اون با اون قدرت می تونه هر گونه نیرویی رو جذب کنه اما بعد از یک سال بین هیولاها و خدایان جنگی شکل گرفت که نتیجه اون جدا شدن دنیای خدایان با هیولا ها شد بعد از این اتفاق تمام زیبایی های دنیای هیولا ها از بین رفت در طی اون جنگ یکی از خدایان قدرت دوما رو مهر کرد و تا زمان مرگش اون مهر آزاد نمیشد بعد از چند سال اونا با لوسیفر پیمان هایی رو بستن و دنیای اونا با دنیای انسان ها یکی شد و تا زمانی که ماریوس وارد دنیای اون بشه اون فقط انسان ها رو می کشت.

ماریوس:دوما بدبخت تو زندگی فقط جنگ و پیمان انجام داده آخه اینم شد زندگی حتی وقتی بچه بود با دوستانش فقط تمرین جنگ می کرد.

بعد سمت فیلیکس رفت اون روی زمین افتاده بود اون رو کول کرد و رفت به سمت کاخ تا فیلیکس رو درمان کنن.

فیلیکس:ماریوس هنوز زنده ای؟

ماریوس:آره ازت ممنونم که ازم محافظت کردی.

فیلیکس:ما هر دو دور ریخته شدیم باید هوای هم رو داشته باشیم.

ماریوس:ناراحت نباش خیلی زود همه چیز رو درست می کنیم.

فیلیکس:صبر کن ببینم تو چطور خوب شدی تو که خیلی آسیب دیده بودی!

ماریوس:چی!درسته من خودمم نفهمیدم!

چند نفر از فرمانده ها از کاخ به سمت فیلیکس اومدن.

_سرورم حالتون خوبه؟

فیلیکس:آره بقیه کجا هستن؟

_شارلوت و دیگو مردن هیولا ها رفتن تمام شهر نابود شده فقط کاخ با چند تا از ساختمون سالم هستن بخش کوچکی از کاخ فقط خراب شده.

فیلیکس:چند نفر زنده موندن؟

_درست نمی دونیم اما از ۱۰۰۰ کمتر هستن.

فیلیکس:تمام مردم زو جمع کنید.

_به قربان ایشون که باهاشید کیه؟

ماریوس ترسید که لو بره.

فیلیکس:یه دوست.

ماریوس:خواهر من گوی زمان داره اون من زو زنده کرده شاید بتونه بقیه رو هم زنده کنه.

فیلیکس:اون دختر رفته بیرون شهر تا در امان باشه همین موقع ها میارنش. 

ماریوسببخشید من باید برم نگران چندتا از دوستامم.

فیلیکس می تونی بری.

ماریوس سریع میره به اطراف نگاه می کنه و اسمشان رو داد میزنه و جوابش رو میدن سریع میره سمتشون توکا و الکس خیلی شدید آسیب دیده بودن الکس یکی از دستکش زو از دست داده بود اما با آتیش قسمتی که آسیب دیده بود رو سورونده بود تا جلوی خون ریزی زو بگیره قبل از اینکه اونا رو ببینه یاد حرف دوما افتاد.

"تو الان نیمه هیولا هستی و ممکنه به دوستان صدمه بزنی."

از ترس اینکه به اونا صدمه بزنه ازشون فاصله گرفت و از دور بهشون نگاه کرد و بعد رفت با خودش فکر کرد که شاید به همه افراد باقی مونده شهر آسیب بزنه برای همین خواست از شهر بره که مسیرش خورد به ماری با چندتا از سربازها ماری اومد سمتش و با خوشحالی گفت:حالت خوب خوب شده داداش.

ماریوس:آره نمی دونم چطور دوباره همه جای بدنم مثل روز اول شد.

ماری:بیا بریم داداش.

ماریوس با نگرانی باهاشون رفت وقتی وارد کاخ شدن همه مردم اونجا جمع شده بودن.

فیلیکس:ماریوس اون هیولا گفته بود که پدر تو می تونه همه چیز رو درست کنه درسته؟

ماریوس:آره اما کسی نمی دونه که اون کجاست.

ماری:پدر ما هنوز زنده هست؟!

ماریوس:آره بعدا برات توضیح میدم.

الکس،توکا و نوئل هم وارد شدن و ماریوس رو دیدن و خوشحال شدن سمتش رفتن.

الکس:چطور زنده موندی؟

ماریوس:ماری زندم کردم.

فیلیکس:الان وقت این حرفا نیست باید پدر تو رو پیدا کنیم تا همه چیز رو درست کنیم.

بچه ها تعجب کردن و گفتن:تو پدر داری؟!

ماریوس:ای بابا همتون کلید کردین رو این حرفا.

فیلیکس:چطور می خوای پدرت رو پیدا کنی؟

ماریوس:باید یک نفر همه گوی ها رو داشته باشه تا بتونه وارد بئد های دیگه بشه که این یه جورایی غیر ممکنه.

در باز شد و تعداد زیادی از سرباز ها همون پسری که ۳ گوی داشت رو به زور گرفته بودن و آوردنش داخل.

_قربان این یکی از افرادی که در نابودی المانتس دست داشت.

فیلیکس:بندازینش زندان تا بعدا اعدامش کنیم.

ماریوس:صبر کنید اون می تونه کمک بزرگی برای رفتن به بئد های دیگه بکنه.

فیلیکس:چطوری؟

ماریوس:اون ۳ تا گوی داره.

ممنون که این پارت رو خوندین😘😘