رمان زندگی بی امید

Mania Mania Mania · 1402/04/01 11:54 · خواندن 1 دقیقه

سلام دوستان مانیا هستم نویسنده جدید.بزن بریم.

از زبان میا(شخصیت اصلی):داشتم از سرکار میرفتم خونه خسته بودم ناگهان چشمام تار شد و بیهوش شدم  

                                                      *****دو ساعت بعد*****

بیدار شدم یهو دیدم تو یک اتاق سیاهم،ترسناک بود و البته عجیب بلند شدم از تو پنجره بیرون رو تماشا کردم زیبا بود.

از رو تخت بلند شدم،با خودم گفتم:من کجام اینجا کجاس کی منو اورده اینجا کلی سوال تو مغزم داشتم.

من ادم نا امیدی بودم چون زندگیم نا امید بود.

ناگهان یک مرد دیدم و.........و امید گرفتم.

بچه لطفا رمان منو بخونید و نظر بدید مرسی تا پارت دو خدافظ.