new world🌍p2

𝓐𝓶𝓪𝔂𝓪 𝓐𝓶𝓪𝔂𝓪 𝓐𝓶𝓪𝔂𝓪 · 1402/03/31 18:14 · خواندن 3 دقیقه

می خواستم شب بدم ولی بخاطر یه دلیل الان می دم 

مرینت : آیریس یهو غش کرد 

آیریس : الکی مثلا غش کردم چون نمی تونستم بهشون رازم رو بگم 

مرینت : بعد از چند دقیقه حالش خوب شد آیریس : ببخشید من بعضی وقتا حالم بد میشه مرینت تو ذهنش : معلوم بود داره دروغ میگه همش می بینمش یاد یکی تو دبیرستان می یوفتم اسمش لایلا راسی بود همش دروغ می گفت همه به غیر از منو و آدرین حرفش رو باور می کردن ولی آدرین همه فهمیدن که لایلا دروغ میگه 

آدرین : شب شده بود می خواستیم برگردیم خونه چند دقیقه پیش مامانم زنگ زد گفت شب مرینت رو با خودم بیارم

........ 

/ ماشین آدرین / 

آدرین : مرینت مامانم زنگ زد گفت شب بیای خونمون میای؟

 مرینت : نمی دونم آدرین : دسته خودت نیست که  نیای پس زنگ بزن به مامان و بابات بگو شب نمیای مرینت : خیلی فضولی

 آدرین :  همینی که هست

 مرینت : رسیدیم خونشون وقتی رفتیم تو مامان آدرین دم در بود امیلی : سلام  مرینت : سلام خانم اگرا........ امیلی : مرینت بهم بگو مامان امیلی مرینت : باشه  آدرین : سلام مامان  آدرین : خب مرینت بیا بریم بخوابیم امیلی : نه نمی زارم با مرینت کار دارم آدرین : مامان نمی خوای که مثل آخرین باری که مرینت اومد عکس های بچگیم رو نشون بدی و مسخرم کنید امیلی : نه می خوام یه چیزی بهش بگم تو برو آدرین : کجا برم چرا حرفتونو جلوی من نمی زنید امیلی : چون نمیشه برو آدرین:...... 

.......... آدرین  : رفتم تو اتاقم آخه چرا حرفاشون رو جلوی من نمی زنن  ..

 امیلی : مرینت حواست به انگشتر آدرین باشه تو که می دونی اگه اون انگشتر نابود بشه آدرینم نابود میشه آدرین نمی دونه که نیمه انسانه و آموکش تو انگشتر دستشه لطفا حواست بهش باشه 

مرینت: حواسم بهش هست امیلی : ممنون مرینت : من فهمیدم که روح گابریل اگراست تو معجزه گر پروانس امیلی : چجوری باید روحش رو آزاد کنیم؟ مرینت : نمی دونم ولی اول باید بفهمیم صاحب معجزه گر پروانه کیه ( امیلی هویت لیدی باگ رو می دونه) امیلی : الان برو بخواب آدرین شک می کنه شب بخیر مرینت : باشه شب بخیر

 /اتاق آدرین/

آدرین : حرفات با مامانم تموم شد؟ مرینت : آره آدرین : چی گفتین مرینت : نمی تونم بهت بگم آدرین : باشه ولی بعدا می فهمم مرینت : میشه بخوابیم آدرین : باشه بیا مرینت : روی یه تخت آدرین : مرینت : نه آدرین : مگه اولین بارته

 مرینت : اون موقع نمی دونم چی شد حالم خوب نبود آدرین: حالا بیا دیگه مرینت : نه آدرین : خب با فاصله چی؟ مرینت : باشه ولی اگه نزدیک بشی می دونم باهات چیکار کنم آدرین : باشه نزدیک نمیشم آدرین در ذهنش : تو فکر کن نزدیک نمی شم ولی می شم  

/ فردا صبح / 

مرینت : صبح بیدار شدم دیدم آدرین بغلم کرده خوبه بهش گفتم نزدیک نشه مرینت با داد : آدررررییینن بیییداااررر شو وووو آدرین : هان چیه مرینت : مگه بهت نگفتم نزدیک نشو آدرین : خب حواسم نبود ( داره دروغ میگه) میگم رو صورتت یه چیزیه ( بازم داره دروغ میگه) مرینت : چیه؟

 آدرین : بیا جلو برش دارم مرینت : رفتم جلو که یهو لباشو گذاشت رو لبام و بعد سریع رفت بیرون  می خواستم برم دنبالش که مامان امیلی اومد تو

 امیلی : ولش کن مگه این کاراش برات عادی نشه مرینت : شما مارو دیدید امیلی : آره ( مرینت خجالت می کشه و سرش رو می ندازه پایین) 

امیلی : لازم نیست خجالت بکشی بیا بریم دیر تون میشه مرینت : باشه

مرینت : از خونه آدرین رفتیم خونه ما که وسایلم رو بردارم بریم دانشگاه

تموم شد 😁