یادداشت های روزانه موسیو آگراست

AMIR AMIR AMIR · 1402/03/31 01:33 · خواندن 2 دقیقه

پارت پنجم

... در رو محکم بستم و رفتم بالای پشت بوم. از داخل جعبه سیگارم، یک سیگار برداشتم و آتیش زدم. خیلی ناراحت بودم. آدرین، اون پسر همه چیز منه و نمیتونم اجازه بدم اتفاقی براش بیوفته. مخصوصاً با برنامه ای که حالا دارم. منظورم جنگیدن برای بدست آوردن معجزه‌گر هاست.

بیسیم رو برداشتم و با ناتالی تماس گرفتم:

_ ناتالی لطفاً بیا بالای پشت بوم.

چند دقیقه بعد اومد بالا. بهش گفتم: 

_ باید یه برنامه جدید برام ترتیب بدی. 

_ ولی قربان... شما همین الان هم یک برنامه دارید.

_ نه، باید همشون رو از اول مرتب کنی. باید برنامه ای داشته باشم تا پر باشه از وقت خالی. و باید جوری مرتبشون کنی که هر وقت خواستم بتونم نادیده بگیرمشون.

_ بله قربان.

_ در ضمن میخوام خوب حواست به آدرین هم باشه. نمیخوام فعلاً از خونه بیرون بره. 

_ میتونم بپرسم چرا؟ اگه آدرین پرسید چرا چی بهش بگم؟

_ قراره یکم گرد و خاک کنم... ممکنه برای آدرین خطرناک باشه، ولی اگه آدرین پرسید، بگو فعلاً صلاح نیست که بیرون بره، و چیز اضافه ای هم بهش نگو.

_ حتماً قربان.

ناتالی برگشت که بره ولی یکدفعه برگشت و گفت: 

_ راستی قربان، هفته دیگه دعوت شدید به نمایش مد خانم آدری بورژوا.

_ آه لعنتی، اینو یادم نبود. نمیشه کنسلش کنی؟

_ متأسفم قربان. دفعه قبل هم نرفتید و خانم بورژوا واقعاً ناراحت شدن.

_ بسیار خب. میتونی بری.

ناتالی رفت. حالا دیگه کلی کار برای انجام دادن داشتم. باید مراقب آدرین باشم. در مورد قدرت هام بیشتر اطلاعات کسب کنم، دنبال معجزه‌گر ها بگردم، و همواره در نقش یک هنرمند بزرگ باقی بمونم. و به مراسم های مسخره ای مثل همین مراسم آدری بورژوا هم برم.

از آدری بورژوا خوشم نمیاد. برعکس ، اون عاشق منه. از زمانی که هر دو جوون تر بودیم. مدام سعی کرده در هر فرصتی علاقه خودش به من رو نشون بده. و من هم بار ها مجبور شدم به سردی باهاش برخورد کنم. حتی کاری که برای من کرد، یعنی معرفی من به صنعت مد، از روی علاقه اش به من انجام شده و فکر میکنم که اساساً ربطی به توانایی من به عنوان یک طراح نداره.

حتی بار ها سعی کرده بود بین من و امیلی عزیزم دعوا و اختلاف ایجاد کنه. ولی حالا قسم میخورم که اگر بخواد مانع من بشه_  به هر شکلی_ می‌کشمش. در واقع، هر کسی که بخواد مانع من بشه. من دیگه اون گابریل سابق نیستم، دیگه خوش‌قلب و احساساتی نیستم. نه، برای رسیدن به هدفم باید «سنگدل» باشم.

سیگارم رو خاموش کردم و رفتم به طبقه پایین...

( پارت بعد بزودی)