نجات زمین P28

kastel kastel kastel · 1402/03/30 16:52 · خواندن 3 دقیقه

سلام به همگی لطفا پارت عا رو به ترتیب بخونید تا در جریان داستان باشید

خب بریم؟ ادامه مطلب

وقتی ماری ماجرا رو برای اون گفت اون ماری رو فرستاد پیش پادشاه دنیای ارواح وقتی ماری به اون رسید رفت پیشش.

ماری:من چطور به این دنیا اومدم؟

پادشاه دنیای ارواح سریع سمت اون رفت و گفت:پس بالاخره اومدی.

ماری:منظورت چیه؟

شاه ارواح:چندی سال پیش پسری که می تونست تمام بئد های زمین رو ببینه(همون که می تونست دنیای هیولا ها رو هم ببینه) تو رو پیش من آورد و با من پیمان بست اون به من گفت که تو در آینده یک گوی زمان می گیری در اون زمان من نمی دونستم که منظور از گوی چیه اون از من خواست که تو بئد زمانی ما رو کنترل کنی من اول خندم گرفت ولی وقتی دیدم که اون جدیه ازش پرسیدم که چه سودی برای ما داره؟و اون جواب داد که با دیگر بئد ها پیمان بسته که قدرت کنترل ارواح بئد های دیگه رو هم به دست بیاره و اگر قبول کنه کنتر ارواح اونا زو به من میده منم قبول کردم از اون زمان تو اجازه کنترل زمانی ارواح رو داری.

ماری:این یعنی چی؟

شاه ارواح:تو می تونی برای ارواح تصمیم بگیری که برگردن یا نه.

ماری:یعنی می تونم کسی رو زنده کنم؟

شاه ارواح:درسته اگر زیر خاک نرفته باشه اما بخشی از عمر خودت کم میشه.

ماری خوشحال شد و گفت:وای من باید سریع برگردم قبل اینکه ماریوس رو خاک کنن.

شاه ارواح:زمان در دنیای ارواح معنی نداره تو از زمانی که به این دنیا اومدی فقط یک دقیقه در دنیای انسان گذشته.

ماری:خوبه حالا چطور برگردم؟

شاه ارواح:چشمات رو ببند و یک خاطره از زمین رو به یاد بیار تا برگردی هر وقت هم خواستی به این دنیا بیا یک خاطره از این دنیا رو به خاطر بیار.

ماری:خیلی ممنون فقط من چطور به اینجا اومدم؟

شاه ارواح:زمان یه توهمه اون زمان که اون تو رو پیش من آورد و پیمان بست تو از اینجا یه خاطره داشتی که به مرور از بین رفته.

ماری:ممنون من دیگه برگردم و چشمانش رو بست و برگش به زمین وقتی به هوش اومد به اون سربازا گفت که ولش کنن و یه لحظه رفت پیش ماریوس روی بدنش دست گذاشت یه زمان رو روی دست اون دید که ۰ شده بود زمان از روی دست خودش کم میشد و برای این بیشتر میشد تا ۲ سال پیش رفت و دیگه جلو نرفت.

ماری:پس فقط ۲ سال می تونم دیگران رو زنده کنم.

چشمای ماریوس باز شد و ماری رو بالای سرش دید که داشت اشک شوق می ریخت اون خواست بلند شه اما یه پا نداشت سربازا با تعجب سمت اون رفتن و به اون کمک کردن تا حرکت کنه.

ماریوس:نیاز به کمک نیست ممنون.

_چطور می خوای راه بری؟

ماریوس یه تیکه از زمین که زیر خودش بود رو جدا کرد و بردمش هوا.

ماری:کی استفاده از گوی زو یاد گرفتی؟

ماریوس:نمی دونم قبل زنده شدن چیز هایی جلوی چشمم اومد و یادش اومد که دوما رفته تا با فیلیکس سزار مبارزه کنه سریع سمت اونا رفت و به ماری گفت:بیرون شهر هم رو می بینیم.

ماری:باشه خداحافظ و دست تکون داد و با سربازا رفت.

ممنون که این پارت رو خوندین😘😘