(E) Kwami Queen PART29

سآی‌نآ» سآی‌نآ» سآی‌نآ» · 1402/03/30 16:13 · خواندن 5 دقیقه

ملکه کوامی : PART29

های گایززززز🤡

اینم پارت 29

برو ادامههههه

--------------------------------------

 

کت : تو از کجا می دونی ما قرار می زاریم ؟
شارل چشمانش رو گشاد کرد و رو به روی کت خم شد : فکر کردی الکی به من می گن ملکه کوامی ها ؟
صاف ایستاد و معلق شد . کمی متمایل شد(منظور این شکله: موقعی که می خوابید به کمر چه طوریه؟ حالا اون حالت ولی به سمت افقی نیست . بین افقی و عمودی به این شکل     /    ) دستانش رو زیر سرش گذاشت . چشمانش رو بست و گفت : کلاغام خبر رسوندن . حالا هم برو آماده شو که دیرت شده . یادت نره زنگولتو درست تمیز کنی که خوب صدا بده .
ساشا با چشمانی که از حدقه در آمده بود به حالات و رفتار های شارل نگاه می کرد .
ساشا : تو هم جادو داری ؟
ملکه که حضور ساشا رو به کلی فراموش کرده بود . اصلا حواسش نبود که جلوی او خوددار باشه . به یکباره دستپاچه شد . تمرکزش رو از دست داد و جادویش از کار افتاد . داشت با سر روی زمین می افتاد . چشمانش رو بست و آماده ضربه مهلکی به بدنش شد ولی با کمال تعجب خود رو بین زمین و هوا معلق یافت . به ساشا نگاه کرد که با جادوی خودش او رو گفته بود .
شارل خیلی عصبی شد . دوست نداشت کسی او رو کمک کند . پس رشته جادوی ساشا رو قطع کرد و روی زمین فرود امد : ببخشید ولی حاظر بودم بخورم زمین تا این که کسی بهم کمک کنه و از اتاق استاد خارج شد . خودش هم نمی دانست چه اتفاقی افتاد ولی دوست نداشت ساشا فکر کند او دست و پا چلفتی است یا از پس خودش بر نمی آید و همیشه کسی باید او رو نجات دهد . از وقتی پاهایش توانشان رو به دست آورده بودند کسی جرأت نداشت بگوید : خانم کمک نمی خواید؟
اگر این رو می گفتند دیگر نمی توانستند در بخشی کار کنند که شارل از آنجا رد می شود . شارل دختر مغروری بود و از ضعیف بودن بدش می آمد . از اول اینگونه نبود . ترحم و تمسخری که در زمان ویلچر نشینی اش به او داده می شد او رو به این شکل ساخته بود .
ساشا اما از برخورد شارل بی نهایت ناراحت شد . او دوست نداشت شارل با او برخورد تیزی داشته باشد . جادویی که برای نجات او به کار برده بود جدید بود و به طور غیر عمد به کمک شارل رفته بود . می توان گفت قدرتش در حال نمایان شدن بود .  قدرتش کم کم داشت ظاهر می شد .

سه روز از  شروع آموزشات می گذشت سه ابر قهرمان هر روز به خانه استاد می رفتند تا با ساشا تمرین کنند و کم کم جریانات رو برای او تعریف کنند .
امروز قرار بود جریان وقتی تعریف شود که  شارل ، ابرشروران تازه کار رو به خود نزدیک  می کرد.



ساشا : خب جریان رو تا اونجا گفتین که شارل معجزه گر ها رو از ابر شرورای قبلی کش رفت و به دو تا آدم جدید داد . از روز بعد شروع کنین .
کت و شارل سرشان پایین بود . به یاد آوردن آن خاطره تلخ برای آن دو دوست صمیمی خیلی ناراحت کننده بود .
کفشدوزک که رفتار آنها رو دید خودش شروع به تعریف کردن کرد: اون روز شارل به هردوی ما گفت که هر اتفاقی افتاد من پشت شمام و و شما رو تا آخر پشتیبانی می کنم . حدود یک ساعت بعد ابر شرور ها  احساسات منفی رو  پیدا کرده و ازش استفاده کردن .  ملکه به ما گفت که یه اتفاقاتی می افته ولی ما به حرفش گوش نکردیم . حساب سنتی مانسترو که رسیدیم به بالای برج ایفل رفتیم تا حساب ابر شرور ها رو برسیم ولی بادیدن دو تا کوچولوش که همسن ما بودن حسابی جا خوردیم . مهم تر از همه این که ملکه کنار اوها ایستاده بود و باهاشون همکاری می کرد . کت خیلی جا خورد بیشتر از من . چون بین اون و شارل یه رابطه دوستانه بسیار صمیمی وجود داره .
ساشا کمی جاخورد و ناراحت شد . او دوست داشت رفتار شارل با او مثل رفتارش با کت نوار باشد. سرش رو پایین انداخت : خب!!!!!
کفشدوزک تغییر حالت ساشا رو دید ولی اهمیت نداد : کت خیلی ناراحت شد و به شارل حمله کرد ولی شارل براش توضیح داد و دعواش کرد . کت خیلی ناراحت شد و....
شارل به حرف آمد : کت خیلی ناراحت شد . من خودم رو سرزنش می کردم که  دوستم رو ناراحت کردم . کت رو با (لبخندی زد و  به دختر کفشدوزکی نگاه کرد) عشقش تنها گذاشتم تا باهاش حرف بزنه .
با یک دستش کله گربه سیاه رو گرفت و با دست دیگرش چند ضربه به آن وارد کرد : این مغز کار نمی کرد ولی عشقش خیلی عاقل بود . (کت رو آزاد کرد و او هم با اخم و شرم سرش رو می مالید) اومدم پیش استاد . استاد داشت ملامتم می کرد که چرا تنهاشون گذاشتم تا افکار اشتباه باعث شرور شدونشون بشه ولی من می دونستم کفشدوزک از پس گربه سیاه بر می آد برای همین با اطمینان پیش استاد رفته بودم . همون موقع بود که اومدن داخل و ازم عذر خواهی کردن . منم ازشون عذر خواهی کردم که برای کله های داغشون بیشتر توضیح ندادم ولی لازم بود .
ساشا با ناراحتی به شارل گفت : خیلی تو اون وضعیت اذیت شدی نه؟
هر سه با تعجب به ساشا نگاه کردند . ساشا تازه متوجه حرفش شد . سرفه کرد و گفت : ببخشید ...شارل ؟ استاد از من خواست معجزه آسایی برای خودم بسازم میشه برام یه کوامی خلق کنی ؟
شارل با تفکر چانه اش رو به دست گرفت : باید فکر کنم .
 

 

یاح یاح... 

نظر؟

لایک؟

بچه عای خوبی باشیننن🤡