عشق جهنم فصل ۲ پارت ۲
شروع پارت ۲
فصل ۲ عشق جهنم
پلگ های سنگینمو باز کردم . دور و اطراف برام ناشناخته بودن . اتاقی نارنجی که پنجره ی سه بعدی داشت ،در اتاق مجلسی طراحی شده بود و سه تا میز کار داخلش وجود داشت ولی باز هم فضای زیادی از اتاق خالی بود . لامپ اتاق مکعبی شکل بود و معلوم بود اتاق مجلسی کار هست . اونم طراحی ، از نگاه کردن به وسایل اتاق دست برداشتم و خواستم از روی تخت بلند بشم که درد بدی توی بدنم تیر می کشید و مانع بلند شدن من از روی تخت می شد. چشمام بیشتر وسایل رو تار می دید و ضعف بدی آزارم میداد . دلم می خواست بخوابم ولی درد شکمم بد جور رو اعصابم راه می رفت.
چشمام رو بستم و به روز اولی که دیدمش فکر کردم .
فلش بک به گذشته:
دستی به دامن لباسم میکشم و اونو مرتب میکنم ..کفشای قدیمیم رو میپوشم و از در خونه بیرون میزنم
مامان: ایزابلا باز کجا شالو کلاه کردی دختر ؟!
من: مامان میخوام برم بیرون زود برمیگردم
همینجوری که قدمامو تند میکردم به سمت در حصار خونه رفتم و بازش کردم و با صدای بلند
گفتم:زود برمیگردم نگرانم نشید
مامان :ایزابلا مگه نمیدونی قرار منو پدرت به شهر بریم !؟ کجا میخوای بری!؟
برمیگرم و نگاهی به مادر زجرکشیدم میندازم..قرار بود برای کار کردن توی خونه یکی از اشراف به شهر برن و تا چند روز دیگه برنمیگشتن..به سمت مامانم میرم و بوسه ای رو گونش میزنم
من:میدونم مامان گلم زود برمیگردم.. خسته شدم انقدر تو خونه موندم خب
مامان :باشه زود برگرد و مراقب خودت باش دختر قشنگم
من :چشممممم ..هرچی زیباترین زن جهان امر بفرمایند بانو
مامان : بسه بسه انقدر زبون نریز دختر ..برو تا پشیمون نشدم
سریع از مامان فاصله میگیرم و به سمت در میرم و با قدمایی تند ب سمت جنگل مورد علاقم حرکت میکنم.
به سمت جای همیشگیم میرم ..روی تخت سنگ میشینمو پاهامو توی اب میزارم.به چهره خودم توی اب نگا میکنم.
پوست سفیدی داشتم که با رنگ موهای قهوه ای روشنم هارمونیه خاصی داشت.
چشای عسلی که پشت خرمن مژه هام خودنمایی میکردن ..لب های گوشتی و بینی متناسبی داشتم .
از نگاه کردن ب خودم دست میکشم و به اطراف نگاه میکنم. غروب شده بود.
به طرف خونه راه می افتم ..خونه ما یه کلبه کوچولو توی دهکده بود.
وضع مالی خوبی نداشتیم . پدرم هم وقتی داشت سقف خونه یکی از اشراف رو تعمیر میکرد از اونجا می افته و دیگه نمیتونه مثل سابق کار کنه. به خاطره همین مادرم مجبور شد برای دراوردن پول تو خونه مردم کارکنه.
همینطور که تو فکر بودم صدای جیغ و داد مردم دهکده به گوشم خورد.
سرعت قدمامو بیشتر کردم و به سمت دهکده دویدم.
واییی خدای من نههه این امکان ندارههه سربازا اینجا چیکار میکنن!!؟؟
سربازا بدون رحم داشتن به مردم حمله میکردن و زن ها و بچه ها رو به عنوان اسیر با خودشون میبردن .
هرکسی هم که مقاومت میکرد اونو میکشتن. پشت درختی قایم شدم تا منو نبینن.
از ترس قلبم داشت از جاش درمی امد. خدا خدا میکردم که منو پیدا نکنن.
نمیدونم چقدر گذشته بود.صداها ها داشت کم کم اروم میشد.انگار که سربازا کارشون تموم شده بود.
سرمو آروم از پشت درخت اوردم بیرون که ببینم چه خبره که دستم به شاخه خشکی که رو زمین بود رف.. و شاخه با صدای بدی شکست
امدم فرار کنم که یکی از سربازا دستمو گرفت.
من: جییییییییییغ ولم کننننن..بزار من برممممم.
سرباز: خفشوو دختره هرزه میخواستی فرار کنی ارهههه!! نشونت میدم
و با سیلی که سرباز بهم زد پخش زمین شدم. دستامو از پشت بست و پیش بقیه برد .
با ترس به اطراف نگاه کردم. همراه چندتا دختر دیگه توی گاری بودیم و حرکت می کردیم.
دختر : به نظرتون کجا دارن ما رو میبرن؟
به دختری که این سوال و پرسیده بود نگاه کردم.
چشمای قهوه ای و موهای کوتاه سیاه رنگش با پوست سفیدش ترکیب زیبایی رو درست کرده بود.
لبام رو که از ترس خشک شده بود با زبون تر کردم و گفتم..
من: خودم شنیدم از سربازا که قراره مارو به بازار برده فروشا ببرن و بفروشن.
صدای هم همه توی گاری بلند شد یکی از دخترا که پوستی کک مکی داشت با خوشحالی گف..
دختر۱: واییی اینکه خیلی خوبه.. میریم اونجا و میتونیم دل یکی از اشراف رو به دست بیاریم.
دختر۲ : به چه قیمتی؟ به قیمت هم خواب شدن با اونا ؟!!
دختر۱ : اره مگه چیه ؟! تازه لذتم میبری
با تاسف سری تکون میدم و چشامو میبندم.
با بسته شدن چشام صدای جیغ و داد های افراد روستا تو گوشم میپیچه .
هنوز صحنه کشته شدن افراد روستا جلوی چشمامه.هنوز نمیدونم برای پدر و مادرم چه اتفاقی افتاده
خدایا خودت مراقبشون باش
نفس عمیقی میکشم و چشامو باز میکنم تا کمتر فکرو خیال به سرم بزنه.نمیدونم چقدر گذشت که گاری از حرکت ایستاد.
در گاری که باز شد نور خورشید باعث شد چندباری چشمامو باز و بسته کنم تا دیدم بهتر شه.
اوه خدای من چی میبین ماینجا که بازار برده های جنسیه.نه نه این امکان نداره.
من حاظرم بمیرم ولی اینحا فروخته نشم.باید فرار کنم . باید نجابتمو حفظ میکردم.
سربازها منتظر پیاده شدن ما بودن.سعی کردم توی ذهنم نقشه ای بکشم…نوبت من بود که پیاده شم، به سختی از گاری پایین اومدم.
به اطراف نگاه کردم ولی با صحنه هایی که دیدم از خجالت سرخ شدم. دخترایی که با بدن برهنه روی سکوهای بلند بازار ایستاده بودن و نگاه هیز مرد های خریدار روشون بود.
یعنی قراره منم اینجوری برم اونجا؟!عمرااااا اگه همچین کاری بکنم
به هر دو سربازی که اطراف ما بودن نگاهی انداختم.حواس هیچ کدوم به ما نبود .
یهو شروع به دویدن کردم و به فریادهای سربازها هم گوش ندادم.با دست های بسته به سختی می شد دوید اما من دختری نبودم که به این زودی دست از فرار کردن بکشم.
توی کوچه پس کوچه های بازار میدویدم ..هیچ جا رو بلد نبودم به پشت سرم نگاهی انداختم …اه هنوز دنبالمن .
توی یک بریدگی پیچیدم و داخل یکی از خونه هایی که درش باز بود قایم شدم . نفس نفس میزدم.
هوووف بالاخره از شرشون راحت شدم . ولی تا سرمو برگردوندم با دوتا. گوی سبز ابی مواجه شدم
این دیگه کیه!؟ پوست سفید چشم های سبز ابی با ته ریشی که اونو خیلی جذاب کرده بود.
اون: نگاه کردنت تموم شد دختر!
با زدن این حرف تازه به خودم امدم و فهمیدم که مثل اسکلا با دهان باز زل زدم به اون شخص
اه اه دختره خنگگگ این چه کاری بود! مگه تا حالا ادم ندیدی زل زدی بهش که چی
سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم و یه چیزی بگم.
من : شما؟
اون شخص یک تای ابروش رو انداخت بالا و بهم نزدیک شد .با چشمای نافذش زل زد بهم.
اون : این سوالیه که من باید از تو بپرسم ..تو کی هستی؟ تو خونه ی من چی میخوای؟
با زدن این حرف فهمیدم چه سوتی دادم.خجالت زده سرم رو انداختم پایین ..دستو پامو گم کرده بودم نمیدونستم چی باید بگم.
اون : فک کنم گوشات مشکل داره نشنیدی چی گفتم
حرسم گرفته بود. چطور به خودش اجازه میده با من اینجوری صحبت کنه
تا امدم جوابش رو بدم صدای داد سرباز ها رو شنیدم که داشتن دنبال من میگشتن.
سریع رفتم پشت اون پسره چشم سبز قایم شدم و گفتم..
من : بهشون نگو من اینجام لطفا
صدای قدم های سربازها رو شنیدم که داشتن می امدن به این سمت. یکی از اون سربازا خطاب به پسر چشم سبز گفت
سرباز: روز بخیر قربان
اون : چیشده سرباز ؟ دنبال چه کسی هستید؟
سرباز: قربان..
سرباز: قربان یک دختره برده فرار کرده ردشو تا اینجا زدیم. افرادمون دنبالش هستن
اون : اون دختر چه شکلیه؟
سربازه : موهای بلند و قهوای داره یک لباس سبز هم تنشه دستاش هم بستس
اون : منظورتون این دخترس؟
با این حرفش از جلوی من کنار رفت و من با چشمای وحشت کرده نگاش کردم باورش برام سخت بود
انتظار همچین کاری رو نداشتم ..پسره پست عوضی فک نمیکردم بخواد جای منو بهشون بگه
یعنی قراره منو دستگیر کنن و ببرن توی اون بازار !!!
سرباز امدم طرفمو دوتا دستامو گرفتم و منو میکشید و میبرد
من: جیییییییغ ولم کنننن عوضییییی ..من باشماها نمیامممم….پسره بیشعور خیلییی پستی که منو دادی به اینا …ولم کنیدددددد.
انقدر جیغ کشیدم که گلوم درد گرفته بود . سربازا داشتن منو می بردن. و من همچنان در حال مقاومت بودم
اون: صبر کنید منم با شماها میام میخوام مطمعن بشم که فرار نمیکنه.
سرباز : بله قربان
نزدیکای بازار برده فروشا بودیم که نگاه سنگین یک نفر رو رو خودم حس کردم .سرمو اوردم بالا ولی چیزی ندیدم.
چشمم به یک اسب سیاه با یالای خیلی بلند خورد…
چشمم به اسب مشکی با یال های خیلی بلندی خورد..یه اسب وحشی اونم تو این بازار!؟
رسیده بودیم به سکوی اصلی بازار. قلبم به شدت توی سینم میکوبید . با حرفی که سرباز زد تمام تنم یخ بست
سرباز: زود باش لباس هات رو در بیار و برو روی اون سکو ..بعد اون دختر نوبت تو هست .
به دختری که فقط با لباس زیر روی سکو وایساده بود و تمام خریدار ها با شهوت زیاد دیدش میزدن نگاه کردم
من قرار اینجوری بشم!! قراره بشم بازیچه ای برای رفع نیاز های اینو اون ..نه من همچین چیزی نمیخوام!!
باید فرار کنم…تو فکر نقشه فرار بودم که دیدم همه مردم حتی اون پسری که منو داد ب سربازا تا کمر خم شدن و شروع به احترام گذاشتن به یک نفر. که تازه امده بود کردن.
بی توجه به اون شخصی که امده بود یواشکی به سمت اون اسب رفتم تا باهاش فرار کنم.
نزدیک های اون اسب بودم که یکی از سرباز ها متوجه من شد. اه لعنتیییی. بد شانس تر از من هم مگه هست!
سرعت خودمو زیاد کردم و پیش اسب رفتم و افسارشو باز کردم که سوارش بشم ولی خیلی بلند بود نمیشد .
یک دفعه اسب روی دوتا پاهاش بلند شد و منو انداخت زمین ..در حال بلند شدن از زمین بودم که صدای شخصی امد.(همون که امد همه تعظیم کردن براش)
شخص مجهول: زیاد تلاش نکن اون فقط به من سواری میده.
با غرور و سردی زل زد تو چشم هام ..کنار اسب رفتم دستی به یال های بلندش کشیدم و در گوشش اسب حالت نجوا گفتم
من: خواهش میکنم بزار سوارت بشم اینا با من بد هستن ولی تو خوب باش . قطره اشکی از گوشه ی چشمم افتاد.
یک دفعه دیدم اسب نشست که من سوارش بشم..با خوشحالی جیغی کشیدم و سوارش شدم و جلوی چشم های متعجب همه با سرعت از اونجا دور شدم
وایییییییی خدایا شکرت ..باورم نمیشه که تونستم فرار کنم
باید هرچه سریع تر جایی واسه موندن پیدا کنم
بهترین راه این بود که برگردم به دهکدمون اینجوری هم در امان هستم و هم میفهمم سر پدر و مادرم چه بلایی امده.
خیلی نگرانشونم. خداکنه که اتفاقی براشون نیفتاده باشه و قبل از اون حمله به شهر رفته باشن
اسب رو به سمت دهکده حرکت دادم. هرچند مادرم اجازه نمیداد زیاد از خونه بیرون برم و جاهای زیادی رو بلد نبودم
اما وقتی ما رو توی گاری گذاشتن مسیر رو نگاه کردم و تا حدودی راه رو بلدم.
هوووف خسته شدم . انگار اسبم هم خسته شده ..کناره یک رودخونه. وایسادم تا هم خودم خستگیم رفع بشه هم اسبم .
با یاد اوری اینکه این اسب کمکم کرده بود تا از اونجا فرار کنم به سمتش رفتم روی سرش بوسه ای زدم
من:ازت ممنونم که کمکم کردی تنها دوست من
اسب شیهه ای کشید لبخندی بهش زدم و افسارشو به درخت بستم و خودمم تکیه دادم و چشامو بستم نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد.
با احساس سرما از خواب بلند شدم .. با گنگی به اطراف نگاه کردم شب شده بود. تمام اتفاقات مثل یه فیلم از جلو چشمم گذشتن
تازه فهمیده بودم کجا هستم . تمام استخون های بدم به خاطره جای بد خوابیدن درد گرفتم بود.
از جام بلند شدم و..
از جام بلند شدم و خاکی که رو لباسام نشسته بود رو پاک کردم..سوار اسب شدم و به سمت دهکدمون حرکت کردم
وقتی رسیدم به دهکده صبح شده بود . به سمت خونه رفتم. از اسب سریع پیاده شدم و دیویدم سمت خونه و داخلش شدم
من : ممااااااماااننن…بااااباااا ..کجاهستید؟..کسی خونه هست ؟
جوابی دریافت نکردم و به سرعت از خونه خارج شدم و به سمت انباری رفتم.
ولی اونجا هم هیچکس نبود ..نا امید به سمت اسب رفتم و اونو به داخل انباری بردم و براش اب و غذا گذاشتم .
به خونه برگرشتم و برای خودم غذا درست کردم تقریبا ۲ روز بود هیچی نخورده بودم.
بعد از درست کردن غذا به حمام رفتم ..آخیییییششش هیچی مثل اب گرم نمیشه
۲۰ دقیقه ای تو حمام بودم…وقتی امدم برای خودم شیر گرم کردم
یعنی الان خانوادم کجا هستن ..نکنه اونا هم به دست سرباز ها کشته شدن ؟
چرا سربازا باید به دهکده ما حمله کنن دهکده ای که سال ها بود به حال خودش رها شده بود و هیچکدوم از مامورای حکومتی به اینجا نمی امدن
به خاطره همین هم مردم دهکده ما خیلی فقیر بودن . مادرم میگفت قبلا اینجا یک دهکده سرسبز بوده
اما من چیزی از بچگی تا ۱۱ سالگیم یادم نمیاد .مامانم میگفت وقتی سوار اسب شدم از اسب افتادم و سرم به تخته سنگی خورده و به خاطره اینه که چیزی یادم نمیاد.
اما همیشه این برای من جای سوال بود ..ماکه وضع مالی خوبی نداشتیم پس چجوری من از اسب افتادم مگه ما اسب داشتیم؟ اصلا چجوری من اسب سواری بلدم؟
از هجوم این همه فکر سر درد گرفتم ..شیرم دیگه سرد شده بود یک نفس خوردمش و رفتم که بخوابم.
یک هفته از این ماجرا گذشته بود ..تو این یک هفته هیچ خبری از پدر و مادرم به دست نیاوردم.
از همه همسایه ها سراغشون رو گرفتم ولی هیچ کدوم خبری ازشون نداشتن .
بعد از حمله سرباز ها دهکده تو سکوت عجیبی فرو رفته بود ..مردم کمتر از خونه هاشون بیرون می امدن و اگر هم بیرون می امدن سریع به خونه هاشون برمیگشتن
خیلی گوشه گیر شده بودم ..احساس میکردم افسرده شدم برای همین اسب رو برداشتم و به جنگل رفتم
چندساعتی رو تو جنگل سپری کردم احساس کردم حالم بهتر شده برای همین برگشتم خونه .
وقتی به خونه رسیدم احساس کردم سایه کسی رو پشت پنجره دیدم . با فکر اینکه ممکنه خانوادم برگشته باشن سریع داخل خونه شدم
اما با شخصی که داخل خونه دیدم احساس کردم روح از بدنم جدا شد . اون اینجا چی میخواست؟! چطور منو پیدا کرده بود؟! این همون سپره چشم سبزی بود که منو به سربازا داده بود
چشم سبز: به به لیدی فراری!! تو آسمون ها دنبالت میگشتم ولی توی این سگدونی پیدات کردم بهتر نبود اونجا میموندی و فروخته میشدی و توی خونه قشنگ زندگی میکردی و هرشب سرویس میدادی!؟ اینجوری لذتم میبردی
خونم به جوش امد این چی درمورد من فکر کرده؟ که من از اون دخترام!
من: من زندگی توی این سگدونی رو ترجیح میدم به هم سفره شدن با کفتارایی مثل شما
با چشمای سرخ شدن به سمتم امد و سیلی تو صورتم زد و با خشم گفت
چشم سبز: بهت نشون میدم کفتار کیه دختره نفهم ! کاری میکنم که ارزو کنی ای کاش تو همون بازار فروخته میشدی
با اتمام این حرفش به سمتم امد و لباسم رو گرفت و تو تنم پاره کرد و من رو پرت کرد روی زمین و روم خیمه زد .
جیغی از ترس کشیدم و..
جیغی از ترس کشیدم و شروع به تقلا کردم اما فایده ای نداشت . تمام وزنش رو انداخته بود روی من. و این باعث شده بود میلی متری هم تکون نخورم
دستش به سمت س..نم رفت و اون رو توی مشتش گرفت و فشار داد ..سرشو برد توی گردنم و گازی از گردنم گرفت .
قبلم مثل گنجشک میزد . شدت تقلا هام رو بیشتر کردم. گریم گرفته بود با صدای بلند گفتم
من : تورو خدا ولم کننننن ….ولم کن عوضیییی …پسری حیوووون ..حتی لیاقت این رو نداری که بهت بگم حیون
با این حرفم انگار خشمگین تر شد شدت بوسه هاش رو بیشتر کرد و گازی از س..نم گرفت
ناله ای کردم و سعی کردم دستمو ازاد کنم اما نشد دستمو محکم گرفته بود ..گریم شدت گرفته بود هیچ کاری از دستم بر نمی امد .
یعنی قراره اینجوری تموم بشه؟! یعنی قراره به دست همچین ادم پستی دخترونگیمو از دست بدم؟
اگه اینجوری بشه من خودم رو میکشم شک ندارم. من حاظر نیستم با همچین ننگی زندگی کنم
حرکت دستش رو بدنم احساس کردم. چندشم میشد. دستشو روی جای جای بدنم میکشید و داشت به سمت دامنم میرفت.
قبلم داشت از جاش کنده می شد …بندهای دامنم رو داشت دونه دونه بازه میکرد.
داشتم از ترس و استرس بی هوش میشدم اما اگه بی هوش میشدم اون به راحتی به خواستش می رسید .به سختی خودمو هوشیار نگه داشته بودم
یکی دستام رو به سختی ازاد کردم و روی دستش که رو دامنم بود گذاشتم. تا مانع انجام کارش بشم
همون لحظه در خونه باز شد و صدای شخصی امد ..صداش برام خیلی اشنا بود .
شخص مجهول : جک ! من بهت دستور دادم که این دختر رو صحیح و سالم برام پیدا کنی اینطور نیست!؟
همون پسره چشم سبز که الان فهمیدم اسمش جک هست از روم بلند شد و با هول شروع کرد به مرتب کردن لباس هاش .
با بلند شدنش از روم نفس راحتی کشیدم و اشک هام رو پاک کردم و لباس پارم رو با دست هام گرفتم و سعی کردم خودم رو باهاش بپوشونم تا بدنم معلوم نباشه
سنگینی نگاهیی رو حس کردم و سرم رو بالا اوردم و با شخص مجهول چشم تو چشم شدم اینکه همون صاحب اسبه!
همونی که وقتی امد توی بازار همه بهش تعظیم کردن ! چرا امده اینجا! چقدر چشماش سردن ..انگار که روحی توی چشماش نیست
بای
د
۲۰ تا کامنت بگیره تا پارت بعد رو بدم
✌😍لایک و کامنت یادتون نره😍✌