نجات زمین P27

kastel kastel kastel · 1402/03/30 02:19 · خواندن 5 دقیقه

سلام به همگی لطفا پارت ها رو به ترتیب بخونید تا ماجرای داستان رو بفهمید خب بریم؟ ادامه مطلب

ماریوس داشت می مرد الکس،توکا و نوئل از دور الکس رو گرفته بودن و گریه می کردن سخته که دوستت جلوی چشمت بمیره و تو نتونی براش کاری بکنی جز گریه کردن.

سرباز ها داشتن ماری رو می بردن به یه جای امن که بلائی سرش نیاد داخل راه ماری اون رو دید به طرف اون میرفت برای اینکه بخشی از بدنش سوخته بود مطمئن نبود اون ماریوسه سربازها جلوش رو گفتن و گفتن:ما وظیفه داریم شما رو به یه جای امن ببریم باید سریع بریم.

ماری اشک داخل چشماش جمع شده بود و گفت:لطفا ازتون خواهش میکنم بزارین بدم پیش اون.

_اون یه سربازا که در حال نبرد این بلا سرش اومده دلیله نداره که شما بخواین اون زو ببینین.

ماری:اما احتمالا اون برادرم باشه خواهش می کنم زیاد طول نمیدم بزارین بدم پیشش.

_سربازا دلشون سوخت و گفتن:باشه ولی خیلی طول نوین ما خیلی سریع باید از شهر خارج بشیم شما قهرمان ملی هستین.

ماری سریع رفت سمت ماریوس وقتی به اون رسید اون به دیوار تکیه داده بود و به روبرو ژل زده بود.

ماری گریش گرفت بدن ماریوس دیگه حرکت نمی کرد گوی اون روی زمین افتاده بود و شکسته بود و این یعنی اون مرده لون زو تکون داد لباسهای اون کاملا خونی شده بود الکس و بقیه وقتی اون رو دیدن با گریه به سمت اون رفتن تا نزدیک اون شدن سربازا جلوشان رو گرفتن و گفتن:شما باید باید به نبرد و سمت ماری رفتن و به اون گفتن:خانم تسلیت میگم اما الان وقت گریه نیست همه ارتش دارن می جنگن خیلیا مثل برادر شما مردن اونا هم عزیزانی رو داشتن بیاین بریم قول میدیم که یک قبر جدا برای برادرتون درست کنیم اما ماری حاضر نبود با اونا راه اونا بازم منتظر موندن و گفتن:تا دو دقیقه دیگه میریم.

دوما دیگه به فیلیکس سزار رسیده بود از آسمون زمین به طرف اون حمله می کردن اما قدرتشون به اندازه کافی نبود اونا فقط تونسته بودن چندتا ضخم کوچیک روی دوما بندازن دوما یک ساختمون که از بقیه بلندتر بود رو از پایه خراب کرد تا آوازش از بالا روی سر بقیه بیفته وقتی به فیلیکس سزار رسید شروع به مبارزه کردن فیلیکس سزار تا کنار یه دریاچه عقب نشینی کرد و به چندتا از افرادی که گوی آب داشتن گفت که به سمت دوما از آب دریاچه پرتاب بکنن و با الکتریسیته به اون آب ا میزد تا به اون آسیب بزنه با ساعقه جلوی پیشروی دوما رو می گرفت دوما اصلا به فکر دفاع نبود و فقط می خواست که اون رو بکشه یکم از انرژی سیاه خودش رو به شکل یک توپ در آورد و انرژی داخل اون جمع کرد و به سمت اون شلیک کرد فیلیکس سزار سزار جاخالی داد اما با بخشی از بدنش برخورد داشت و ضخیمی شد وقتی گوی انرژی از اونا رد شد به دریاچه برخورد کرد و آب به اندازه ۱۰ متر بالا رفت و وقتی برگشت یک موج بزرگ به سمت اونا آمد آب تا بخش زیادی جلو اومده بود.

فیلیکس سزار:همه اونهایی که گوی آب دارن از برگشت آب جلوگیری کنن و اونا آب رو به سمت جلو هدایت می کردن و آب تا بالای پاهای ماریوس اومد همون موقع شوک الکتریکی به آب وارد کرد و هر کسی که با آب تماس داشت مرد و دوما آسیب زیادی دید یک ساعقه بزرگ به طرف اون زد اما دوما جاخالی داد یه حفره داخل زمین ایجاد شد وقتی فیلیکس سزار به خودش اومد دید که از پشت سر یه دیوار سیاه از انرژی دوما وجود داری از دیوار انرژی سیاه به سمت اون به صورت رگباری شلیک شد اون با ساعقه جلوی نصف اونا رو گرفت اما گلوله ها قبل از خوردن به بدنش منفجر شد دوما خوشحال شد و یک غرش کرد بقیه هیولا ها در جوابش غرش کردن این علامت یعنی فیلیکس سزار مرده هیولا ها خوشحال شدن و قدرت بیشتری گرفتن برای نبرد الان فقط دنبال نابود کردن کل شهر بودن نمی خواستن که یک ساختمون هم سالم بزارن بعضی از اونا سرگرم نبرد با کاپیتان ها بودن وقتی که دوما فیلیکس سزار رو مرده می دونست شروع بده خراب کردن ساختمون کرد اما از داخل دود فیلیکس سزار بیرون رفت یک باورش رو از دست داده بود.

دوما:چطوری هنوز سالمی گوی تو باید نابود میشد.

وقتی اون شلیک ها رو دیدم سریع دستم رو روی گویم گرفتم تا صدمه نبینه ولی برای این کار یه بازوم از دست دادم و شکمم هم خون ریزی داره و گویش رو برداشت و اون زو جلوی خودش برد و چند ساعقه از تمام نقاط گوی در اومد و به سمت دوما رفت دوما یک دیواره جلوی خودش درست کرد اما خیلی دیر انجام داده بود و چند تا حمله به اون بر خورد کرد وقتی خواست از اونا جلوگیری کنه چند ساعقه از آسمون یه طرفش فرستاده شد فیلیکس سزار انرژی توپی ساعقه بزرگی رو ایجاد کرد و با اون سریع به سمت دوما رفت و تا تونست بهش نزدیک شد و خواست اون رو بردار کنه که زیر پاش خالی شد و خورد زمین دوما با نیروی خودش سعی کرد که ویروس رو به شکل آوار در بیاره وقتی که فیلیکس سزار به طرف اون رفت این رو نفهمید و روی اون پا گذاشت و افتاد دوما آسیبش خیلی بیشتر از اون بود وقتی که دید نمی تونه اون رو به همین راحتی نابود کنه با خودش فکر کرد که چکار بکنه.

از طرفی ماری از ناراحتی روی زمین بیهوش افتاده بود سرباز ها با نگرانی اون رو بلند کردن و کولش کردن و بردن ماری وقتی چشماش رو باز کرد خودش رو داخل یه دنیای دیگه دید یکم جلو رفت تعجب کرده بود که کجاست وقتی جلوتر رفت یه نفر اونجا بود به طرف اون رفت و گفت:ببخشید شما می دونید که من کجا هستم؟

_چی!یه انسان چطور وارد دنیای ارواح شده!

ماری:چی؟دنیای ارواح؟!یعنی من الان داخل دنیای ارواح هستم؟!

_درسته.

ماری با ترس و گفت:من باید برگردم به دنیای خودم چطور باید برم؟

_اول باید بهم بگی که ماجرای تو چیه.

ممنونم که این پارت زو خوندین😘😘😘