مرینت پولدار و آدرین بدبخت
پارت ششم
#مرینت
بله شما درست گفتید یکی دیگه منو نجات داد و اون از خیلی وقت پیش عاشق من شده و همونطور که میدونید اسمش لوکا هست و موهای اون با رنگ چشمای من ست میکرد و غرق چشماش میشدم.
بیخیال بریم سراغ کار خودمون:
تو اتاق بودم و داشتم به این فک میکردم که چطور به آدرین و لوکا بگم فردا نمیتونم بیام یه فکری تو سرم زد اون هم این بود که برم و بهشون پیام بدم.
نوشتم.....
سلام آدرین امیدوارم خوب و سلامت باشی و امیدوارم کارتون رونق بگیره راستشو بخوای فردا نمیتونم ببینمت چون یه کار ضروری داریم و مادر بزرگم میگه باید خونه بمونم و خالم هم اومده متاسفانه نمیتونم ببینمت منو ببخش
از:مرینت آگرست
به: آدرین دوپن چنگ
راستشو بخواین من قبلاً شماره ی آدرینو سیو کردم چون قبل اینکه از شیرینی فروشی برم شمارشو انداختم رو گوشیم و خواستم شما رو غافلگیر کنم.
خب رفتم به لوکا پیام بدم که دیدم شمارشو ندارم حالا چطوری بهش بگم فردا نمیتونم بیام 🥺😟
بخاطر همین گوشی رو خاموش کردم و انداختم رو تخت و خودم هم رفتم و به ماجراهای امروز فک میکردم و همچنین به لوکا که چطور بگم فردا نمیتونم برم پیشش.خیلی لذت بخش بود کاش همه ی روز ها مثل امروز شیرین و قشنگ بود .
صدای پله ها اومد و من سریع خودمو به خواب زدم اما هرچی خودمو به خواب زدم کسی نیومد از رو تختم در اومدم و رفتم تو راهرو ی قصر طبقه ی بالا دیدم مادربزرگ و خاله و پدر بودن که از شدت خستگی و بی حالی رفتن تو اتاق... منو بگو ده دقیقه موندم تو تخت خواب خودمو به خواب زدم.🤦🤦😐رفتم تو اتاقم همینجوری به فردا که روز تولدم بود فک کردم که دیدم لوکا پشت پنجره به من نگاه میکنه و با علامت به من میگه برم پیشش. رفتم پیشش...
لوکا:راستشو بخوای مرینت یه اتفاقی افتاده که باید تو هم بدونی!
من:چه اتفاقی افتاده؟
لوکا:راستش......راستش.......
من:بگو دارم میمیرم از نگرانی.
اگه ادامه ی داستان میخواید بفهمید لایک و کامنت یادتون نره.
یه دو تا خبر هم دارم....
خبر اول(خبر خوب):بعد از این داستان قراره یه رمان ترسناک و راز آلود و تاریک و دلهره آور و قشنگ براتون آماده بشه.
خبر دوم(خبر بد):متاسفانه به دلیل کارای زیاد و نرسیدن به وبلاگ هایی که دارم نمیتونم اون داستان خنده دار و ترسناک و فوق العاده زیبا و.... براتون بزارم و باید طی زمان طولانی آماده بشه واقعا متاسفم.
خدافظ خوشگلا