نجات زمین P26
سلام به همگی ببخشید من چون مسافرتم شب ها پارت میدم و سعی می کنم تا مس تونم طولانی بدم.
لطفا پارت ها زو یه ترتیب بخونید تا در جریان داستان باشید.
ادامه مطلب
اونا به ماریوس حمله کردن دوما سعی کرد جلوشان رو بگیره اما نتونست همشون رو بزنه هنوز چند نفر به سمت ماریوس می رفتن و با قدرت گوی هاشون به اون آسیب رسوندن آسیب شدیدی به قلبش وارد کردن خون بالا میورد و روی زمین افتاد دوما وقتی اون رو دید عصبانی شد.
از زبون ارتش:
_فیلیکس سزار اومد.
_به کی نجات پیدا کردیم؟
_با وجود اون هم کارمان راحت نیست.
_درسته اون موقع هم اون هیولا تونست بخشی از شهر رو نابود کنه.
دوما برای کاری که با ماریوس کرده بودن خیلی عصبانی بود به نظر می رسید که ماریوس دیگه نتونه زندگی کنه بخش کمی از بدنش سوخته بود و یکی از پاهاش رو از دست داده بود خون زیادی داشت ازش می رفت و گوی اون داشت ترک میزد دوما به ماریوس گفت:هی پسر اگر تو قراره به اون دنیا بری منم باهات میام.
ماریوس:م..می...خوا...ی...چک...آر...ب..ک..نی؟
دوما:برای حرف زدن به خودت فشار نیار حالت بدتر میشه من می خوام حمله نهایی خودم رو نشون بدم اون آدم(فیلیکس سزار)کسی بود که کوراما رو کشت من انتقامم رو می گیرم با کشتن اون برای این کار اول باید خودم رو بهش برسونم من و تو خاطرات خشی رو داشتیم فقط ناراحتم که چرا انقدر ارتباطمون کم طول کشید من رو ببخش مجبورم ترکت بکنم تو تنها دوست انسان من هستی و به سمت فیلیکس سزار حمله کرد اون فاصله زیادی تا اونجا داشت هر چیزی که سر راهش بود رو خراب می کرد و هر کسی رو که می دید از بین می برد فقط این باعث میشد که کمی وقت می برد.
داخل این شلوغی ها الکس،نوئل و توکا کنار هم بودن که ماریوس رو دیدن اولش باورشان نشد که اون ماریوس باشه ولی وقتی کمی دقت کردن فهمیدن که اون خودشه سریع رفتن پیشش.
الکس گریه می کرد و می گفت:ماریوس زنده بمون.. چی شد..تو که همیشه باف نیومدی که همه رو می تونی شکست بدی...ماریوس تو نیاید بری تو به بچه های یتیمخانه قول دادی که دوباره بهشون سر بزنی.
توکا و نوئل اونجا اشک می ریختن و ترسیده بودن ترک های گوی ماریوس داشت بیشتر می شد کم کم گرمای بدن اوت داشت می رفت.
الکس یا اون حرف میزد تا اون رو نگه داره.
ماریوس یا صدای گرفته و پر از دردی گفت:الکس تو باید زنده بمانی تا یه جای من بچه ها زو ببینی.
توکا و نوئل اشک هاشون بیشتر شد.
یکی از سربازا اونا رو دید و گفت:سریع بیاید ادامه جنگ هنوز هست من درک می کنم ولی الان زمان مناسبی برای همرزم های از دست داده نیست.
نوئل و توکا،الکس رو با گریه و ناراحتی گرفتن تا بلندش کنن دوما دیگه به فیلیکس سزار رسیده بود.