چتر بسته (F2) _ (p4)
یکم وقتم خلوت بود گفتم 1 پارت بدم
راستی حمایت ها کم شده
اگه حمایت ها و لایک ها بیشتر شه
امشب یه سورپرایز کاملا ویژه داریم
(F2)
Part4
آدرین :
خشم و عصبانیت تمام وجودم وو فرا گرفته بود و نمیدونستم چیکار بکنم
نمیتونم با کسی که هیچ علاقه خاصی بهش ندارم ازدواج کنم
من .... من
ای کاش زودتر به مرینت میگفتم و زودتر میتونستیم وارد رابطه بشیم و پدرم هم نمیتونست کاری کنه
لعنتی
مرینت :
گوشیم داشت میترکید
از بس که آلیا پیام داده بود و منم حوصله باز کردنشو نداشتم ..... دیگه کفرم در اومده بود و گوشیمو برداشتم
و پیام هارو باز کردم نوشته بود :
_سلام مرینت باورت نمیشه
_یه خبر خوب دارم
_کجایی؟
_هییی با توام
_پیش آدرینی
_مگه با تو نیستم
_مردی بگو بیام برا تشیع جنازه
_هیییی
_ول کن همینجوری میگم
_سقف کلاسمون کامل ریخته و مدیر گفته تا هفته آینه دانشگاه یعنی کلاس ما فقط تعطیله تا درستش کنن
_خداحافظ
.....
هیچی براش نفرستادم و با خودم گفتم خدا رو شکر
حرف های آدرین از تو فکرم بیرون نمیرفت
یاد زمانی افتادم که ازم خواست باهاش برقصم
برق خاصی تو چشماش بود
یا قرار هایی که من و آلیا و نینو دعوت میکرد
یا حتی موقعی که جزوم رو بهش دادم و گفت عاشق یه دختره
اون همه ی این مدت عاشقم بوده من خبر نداشتم
توی همین فکر ها بودم که موهای بدنم سیخ شد و ضربان قلبم آروم آروم داشت میرفت بالا
بدنم گرم شده بود و مثل اینکه لپام سرخ شده بود
من قبلا به آدرین علاقه داشتم ولی بعد از رفتنش فراموشش کردم ولی مثل اینکه فقط تظاهر به فراموشی میکردم و الان منم بهش علاقه مند شـ.. دم
سعی میکردم خودم رو قانع کنم که عاشقش نیستم
ولی این بار هم مغزم بر علیهم شده بود نمیتونستم به چیزه دیگه فکر کنم
مطمعن بودم منم بهش علاقه مند شدم
ولی
نمیشه کاریش کرد
منم عاشقشم شدم
که
*تق تق*
-بله؟
+مرینت منم
-بیا تو مامان
مامانم اومد رو مبل نشست و گفت :
+شام یه پنج دقیقه دیگه حاضره
-باهاش میام
+امروز از یکی از همکلاسیات شنیدم امتحانت رو قبول شدی مدرکت رو گرفتی
-آره پاس شدم
+مبارکه.... ولی قولت که یادت نرفته
بعد مدرکت باید ازدواج کنی عزیزم
-آره یادم هست
و مثل اینکه....
+چی عزیزم؟
-نه ولش کن
+تو به کسی علاقه پیدا کردی درسته؟
-نه... آره ولی از کجا فهمیدی؟
+از گونه هات و حالت
-آره به یکی علاقه پیدا کردم
+حالا کی هستش؟
-آدرین... هم دانشگاهیم
یعنی اون اول بهم علاقه مند شد ولی منم خیلی وقت پیش
قبل از سفرش بهش علاقه داشتم ولی فکر میکردم که فراموشش کردم
ولی اینطور نبود
حالا باید چیکار کنم
+هیچی بهش بگو که تو ام بهش علاقه داری و اگه خیلی جدی هست با خانواده اتون در میون بزارید و اگه موافق بودن
خودت میدونی دیگه
-جدی بهش بگم
+آره
حالا ام بیا شام تا غذا یخ نشده
«فردای آن روز»
از خواب بیدار شدم و آبی به دست و صورتم زدم و رفتم پای میز صبحونه غذا رو خوردم و اومدم تو اتاقم و گوشیمو برداشتم و نفس عمیقی کشیدم و
آره... باید به آدرین زنگ بزنم و قرار بزارم و بهش بگم که نظرم بله هست
شماره آدرین رو گرفتم
بعد از چند بوق برداشت
+بله مرینت
-سلام آدرین
امروز ساعت 10 بیای کنار رودخونه
+باشه ممنون
-خواهش میکنم
گوشی رو قطع کردم ساعت 9 بودش
آدرین :
ساعت 9 بودش
لباس هامو عوض کردم....
لعنتی امروز قراره کاگامی هم بیاید
بهتره هر چی سریعتر برم
سوار ماشین شدم و از خونه خارج شدم
در حین رانندگی به فکر مرینت بودم
جوابش بله هست یا نه
اگه نه بود چی .... چی کار کنم
خیلی استرس داشتم
مرینت :
آروم آروم شروع به رفتن به سمت رودخونه شهر بودم
وقتی رسیدم رو صندلی نشستم و به صدای آب گوش میدادم
آندره بستنی فروش هم وسط پل داشت بستنی هاشو میفروخت
حدود 10 دقیقه بعد آدرین اومد و
از ماشینش پیاده شد و اومد و کنارم نشست و گفت :
+سلام
-سلام
+مرینت میخوام بهت یه چیزی رو بگم.... میخوام قبل از نظرت بگم که اگه نظرت مثبت باشه و بهم علاقه پیدا کرده باشی
میخوام بدونی که قطعا خوشبخت میکنم و هیچ وقت تنهات نمیزارم
ولی اگه نظرت نه هم باشه میخوام بدونی که من در هر صورت دوست دارم
...
ضربان قلبم داشت میرفت بالا و خیلی ذوق کرده بودم
با خوشحالی رو بهش کردم و گفتم :
این داستان ادامه دارد....