مرینت پولدار و آدرین بدبخت
پارت پنجم
#مرینت
من نجات پیدا کردم و اومدم پایین.
حدس بزنید کی بود در پارت بعدی مشخص میشه
۱_آدرین⚪
۲_یکی از خدمتکارا ⚪
۳_یکی دیگه⚪
۴_خودم⚪
اون منو با خودش برد پایین یعنی بیرون از قصر و تا شب پیش هم بودیم خیلی خوش گذشت.
من:من دیگه باید برم وگرنه نگران میشن معمولاً این موقعا میان سراغم و واسه شام صدام میکنن.
ناشناس (که خودتون باید بگید):باشه اشکال نداره.فردا میتونی بیای؟
من:آره شاید بتونم اما ساعت چند؟
ناشناس:خب... ساعت شیش عصر خوبه؟
من:آره،خیلی خوبه!میبینمت.
ناشناس:منم همینطور.
اومدم تو اتاقم تو قصر و اونجا یه کتاب گرفتم دستم تا کسی شک نکنه چیکار میکردم تا الان!
خدمتکار:خانم دوپن چنگ بیاین شام بخورید!
من:باشه،ممنون.
اومدم پایین.بوی شیرینی غذا همه جای خونه رو پیچونده بود تو خودش و من با تمام وجودم اونو حس کردم.
من: سلام مادربزرگ چه غذایی!
مادربزرگ:ببین کی اومده اورانوس(تنها خاله ی مرینت که زندس).
من:چییییی؟
مادربزرگ:خالت اومده مرینت.
من خالمو بغل کردم و گفتم:خاله شما کی اومدی؟
خاله اورانوس:سلام مارینتا چطوری؟
من:آخه خاله من تا کی بگم من مرینتم نه مارینتا.
خاله اورانوس:آخه دختر خوشگلم یادم میره همش.(😐🤦)
من:به هر حال خوش اومدین.
خاله اورانوس:عزیز دلم خیلی ممنون میدونی واسه چی اومدم؟
من:واسه چی؟
خاله اورانوس:فردا تولدته.(🤤🎂🎁🧨🎊🎉)
من:چیییییی؟واقعا؟هوراااااااا.(خودش نمیدونس واقعاً 😂😐)
خاله اورانوس:فردا که بیدار شدی از صبح تا شب با هم خوش میگذرونیم.
من: واقعا هورااااا!
بعد یاد امروز افتادم.بله؟چی گفتی خاله؟
خاله اورانوس:خب گ فتم که فردا از صبح تا شب خوش میگذرونیم.
من:بله، ممنون.(😐🤦)
شام که خوردیم،رفتم تو اتاق و نمیدونستم چیکار کنم چون فردا تولدم بود و نمیتونستم دل خالمو بشکونم و از اون طرف با آدرین و اون فرد قرار داشتم دل اونا رو هم نمیتونستم بشکونم.باید چیکار میکردم؟!
ادامه ی داستان و جواب سوال در پارت بعد خودتون در کامنتا بنویسید که جواب سوال چیه؟
ببخشید سرم شلوغ بود نتونستم بنویسم .