چتر بسته (F2) _ (p3)

Arezo Arezo Arezo · 1402/03/28 02:43 · خواندن 3 دقیقه

شرمنده پارت هارو دیر میدم 

چون پنجشنبه امتحان تیزهوشان دارم 

 

(F2) 

Part 3

مرینت : 

شوک خاصی بهم وارد شد. 

ضربان قلبم پایان اومد و بدنم سرد شد 

نمیدونستم چی بگم و از شنیدن حرفش انگار زبونم واقعا بریده شده بود 

با حالت خنده گفتم : 

-شوخی میکنی دیگه نه؟ 

.... 

سرش رو پایین انداخت و گفت : 

+هرچی گفتم از ته قلبم بود 

... 

هیچی برای گفتن نداشتم... واقعا نمیدونستم چی بگم 

لحظات نفس گیری بودش 

به میز خیره شدم و گفتم :

-ببین آدرین...درسته که تو به من علاقه داری.. اما.. اما من بهت علاقه ای ندارم 

منظورم این بود که...فعلا بهت علاقه ای ندارم 

و باید بهش فکر کنم 

+حق با توعه 

-ممنون 

از جام بلند شدم و باهاش خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم 

باورم نمیشد 

آدرین به من علاقه پیدا کرده 

درست نیستش 

شاید یه هوس بوده... ولی گفتش توی این چاهار ماه 

وایییییییییی...... خیلی رو مخه 

ولش اصلا 

... 

رفتم خونه و کیفم رو پرت کردم و لباسامو عوض کردم و پریدم تو تخت 

حوصله هیچی رو نداشتم و تو فکر حرفای آدرین بودم 

اون هم خوش قیافس و پول داره و معروفه ولی من فقط یه دانشجو ساده هستم 

حتی اگه منم عاشقش بشم 

پدر و مادر آدرین قطعا مخالف میشن 

....در همین حین خوابم برد 

«چند دقیقه بعد»

از خواب پریدم 

ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود 

نمیدونم به خاطر چی بود 

سریع به طبقه پایین رفتم تا آب بخورم 

و خوردم به مامانم : 

+وای دختر حواست کجاست؟ 

تمام شیرینی رو ریختی 

-مامان ببخشید اصلا حالم خوب نیست 

+یعنی چی، چی شده؟ 

-نمیدونم ولی اصلا حال خوبی ندارم و هر لحظه احساس میکنم دا م بالا میارم 

+خب ، میخوای بری پیش یه دکتری چیزی ها؟ 

-نه نه... لازم نیست 

سریع رفتم در یخچال رو باز کردم و بطری رو برداشتم و آب رو داخل لیوان ریختم 

و خوردم 

حالم بهتر شد 

با خودم گفتم : 

آره لان مامانم فکر میکنه که با کسی (...... +18......) و فلان بهمان رفتم و به بابا میگه و بابا شروع میکنه به نصیحت های پدرانه 

خسته و کوفته از پله مثل تن لش رفتم بالا و رو تختم دراز کشیدم 

چه بلایی سرم اومد یهو 

ضربان قلبم چرا بالا رفت و بدنم گرم شد 

آدرین : 

روی تختم دراز کشیده بود و با خودم درگیر حرفای مرینت بودم که صدای در اومد

-بله 

+آدرین... منم پدرت 

شوکه شدم... پدرم، در اتاقم... چیکارم داره 

-بیاید تو 

در رو باز کرد و اومد کنارم روی تخت نشست و منم برند شدم و نشستم 

سرش رو بالا گرفت و گفت : 

+تو الان دیگه 24 سالته و دیگه نباید وقت رو تلف کنی 

و خانم تسوروگی هم صبرش به آخراش داره میرسه و تو باید هر چی سریعتر با کاگامی ازدواج کنی تا دیر نشده 

جشن عروسی یک هفته دیگه داخل تالار شهر اتفاق میافته 

و فردا هم کاگامی میاد تا برید یه سری خرید ریز میز انجام بدید 

-ولی من قبلا هم گفتم که.. 

+حرفت برام اهمیتی نداره 

این رسم خانواده آگرست هستش 

و تو باید با کاگامی ازدواج کنی

.. 

از جاش بلند شد و رفت بیرون 

این داستان ادامه دارد....