نجات زمین P24

kastel kastel kastel · 1402/03/26 17:57 · خواندن 3 دقیقه

اگر پارت ها رو به ترتیب نخونید داستان رو نمی فهمید پس لطفا به ترتیب پارت ها و بخونید و اینکه من از فردا مسافرتم و پارت هایی که میدم کمتر میشه ولی سعی میکنم تا می تونم پارت بدم.

خب بریم ادامه مطلب

 

دوما:دیروز از هوگین،مونین،ارواکر،نیتاگ و در اومد بهم علامت دادن باید به سمت شمال بریم به نزدیکترین جنگل به المانتس اگر الان راه بیفتیم فردا ظهر به اونجا می رسیم.

اونا راه افتادن.

المانتس

تمرین نوئل تموم شده بود و الان وقت استراحتش بود رفت زمین تمرین پیش الکس توکا هم اونجا بود الکس از دور اون رو دید بهش خیره شده بود از سر تا پاش رو خوب نگاه کرد توکا محکم زد پس سرش و گفت:احمق به چی خیره شدی دفعه آخرت باشه به سینه های دختر نگاه می کنی.

الکس:آخ درد داره روانی اصلا تو چکار داری؟

توکا:خفه شو منحرف بدبخت.

نوئل اومد جلو و سلام کرد بعد از توکا پرسبد:تو اینجا چکار می کنی مگه نباید سر تمرین باشی؟

توکا:استادم واسه ماموریت رفته هنوز برنگشته.

الکس واسه اینکه خودش رو بندازه وسط گفت:آره معلم ما هم که هیچی یادمون نمیده.

همون موقع وایولت سریع به طرف الکس اومد و می گفت:الکس نگاه کن کوین چی بهم یاد داد(روش تدریس رو یاد گرفته)و یک حرکت خفن زد.

توکا:چی شد اون که چیزی بهت یاد نمیداد.

الکس:عه...چیزه...به من هیچی یاد نمیده فقط به وایولت یاد میده داخل دلش گفت:ای وای گند زدم الان نوئل داخل دلش بهم می خنده.

توکا:باشه تو هیچوقت لاف نمیای

وایولت:اومد جلو و سلام کرد.

نوئل:سلام اسم شما چیه؟

وایولت:من وایولت هستم.

نوئل:منم نوئل هست خوشبختم.

وایولت:می شناسمت بارتون داخل شهر مثل بمب ترکید من فعلا برم هنوز تمرین تموم نشده و بعد به الکس گفت:تو نمیای؟

الکس:تو برو منم میام.

توکا:همینه دیگه بعد میای میگی هیچی بهم یاد نداد.

الکس آروم طوری که نوئل نشونه گفت:ساکت شو می خوای از چشم نوئل بیفتم.

توکا:نه خیلی تو چشمی.

الکس واسه اینکه توکا بیشتر روش کرم نریزه گفت:خب من دیگه برم تمرین.

توکا:بالاخره شرش رو کند.

نوئل:اینطوری نگو گناه داره.

توکا:بهش رو نده پررو میشه.

صدا زنگ اومد دروازه ها داشت باز میشد.

توکا:مثل اینکه استادم اومده من برم بعدا می بینم.

نوئل:منم برم خداحافظ.

توکا:بای بای.

فردا

ماریوس و دوما رسیده بودن به محل قرار وقتی اونجا رفتن چندتا آدم اونجا بودن.

_دیر کردی دوما.

دوما:ببخشید دیگه دیر شد پس اینا انسان هایی هستن که واردشدن شدین.

_آره همشون هم تهت تعقیب هستن.

دوما:خوبه اینطوری کارتون راحتتره در جریان ماجرا هستن؟

_آره قبول کردن که باهامون همکاری کنن.

دوما:خوبه الان فقط باید دیده بشیم.

_فکر اونجا رو کردیم همین الاناست که یه گروه از ارتش اونا از یه ماموریت برگرده اونا از  همین جنگل رد میشن دقیقا همینجا که ما هستیم وقتی ما رو ببینن به چیزی شک نمی کنن و به نظرشون یه اتفاق میاد اونجا ما رو میگیرن.

ماریوس:دوما یکی از این آدما رو من می شناسم.

دوما:از کجا؟

ماریوس:اون که اون کنار وایسادم داخل مراسم اهدای گوی ۳ تا گوی گرفت اگر اشتباه نکنم اسمش بن پاتر بود.

دوما:چطور میگی ۳ تا گوی هر کسی یک گوی میگیره.

ماریوس:آره اما روی اون ۵۰۰ و خورده ای آزمایش انجام شده تا بتونه ۳ تا گوی بگیره‌.

دوما:تو از کجا می دونی؟

ماریوس:ماجراش طولانی.

_هی دوما الاناست که بیان آماده باش.

بعد از چند دقیقه ارتش رسید و اونا رو دید و اونا رو دستگیر کرد و به سمت شهر برد برای محاکمه اما ماجرا تازه شروع شده بود اونا می خواستن که المانتس رو نابود کنن ولی خیلی هم ساده نیست.

ممنون که این پارت رو خوندین😘😘