نجات زمین P23

kastel kastel kastel · 1402/03/26 15:03 · خواندن 3 دقیقه

توجه!توجه!

اگر پارت ها رو به ترتیب نخونید ماجرای داستان رو نمی فهمید لطفا به ترتیب پارت ها بخونید . 

دوما قبول کرد و بخشی از قدرتش رو وارد گوی کرد گوی ۱ ترک زد ماریوس اون رو گرفت اگر گوی می شکست اون میمرد(چون روح اون وارد گوی شده) ۲ تا ترک دیگه هم زد اما نشکست ماریوس درد زیادی رو احساس می کرد حالا چهره اون داشت تغییر می کرد بخشی از صورتش سیاه شد بعد از چند دقیقه دیگه دردی رو احساس نکرد.

دوما:تو الان نیمه هیولا شدی.

ارتش دوم المانتس به شهر رسید یکی از اونا کاپیتان شارلت بود.

ماری:همه یه چیزی رو بالای سرشان سپر کنن.

بعد از اینکه این رو گفت آسمون شروع به بارش کرد بارون اسیدی بود خیلی ها که نتونسته بودن چیزی رو پیدا کنن زیر بارون آسیب زیادی رو دیدن.

ماریوس که قدرتش از قبل بیشتر بود روی سرشون محافظ درست کرد تا از آسیب بیشتر جلو گیری کنه بعد از اون از زمین تیغه هایی رو به طرف دشمن پرتاب کرد چندتا از گوی ها رو نابود کرد سپری که روی سرشون درست کرده بود آب بارون بهش داشت نفوذ می کرد و تبدیل به گل میشد وزنش داشت زیاد میشد دیگه نمی تونست نگهش داره اون رو از روی سرشون کنار زد تا روی سرشون نریزه و به سمت دشمن پرتاب کرد اما شارلت آب دریا رو به سمت خشکی آورده بود وقتی زیر پاشدن رو نگاه کردن پر از آب و با اون آب جلوی ضربه پرتاب ماریوس را گرفت و اون آب رو تبدیل به یخ زد تا جلوی حرکت اونا رو بگیره ماریوس که احساس خطر کرد زیر پای خودش ستون ایجاد کرد و بالاتر از سطح زمین رفت اما الان هیچ منبع خاکی دور اون نبود.

کاپیتان شارلت:اون یکی از تبعیدی ها هست؟

یکی از افرادش به دفترچه که داشت نگاه کرد و گفت:بله یکی از تبعیدی هاست.

کاپیتان شارلت:اون رو بگیرید باید به المانتس ببریمش.

_قربان اون فردی که با گوی زمان به زمین فرستاده شد رو پیدا کردیم.

کاپیتان شارلت:اون رو با خودمون می بریم با احترام با اون رفتار کنید اون الان یه قهرمان ملی هست بقیه تبعیدی ها و افرادی که از قبل داخل زمین بودن رو بکشید.

_به قربان.

همه رو کشتن.

ماریوس بغض کرده بود سعی کرد از دست اونا فرار کنه به یکم خاکی که زیر خودش ستون کرده بود یخ رو شکون و دور خودش رو خالی از یخ کر با بخشی که خاکش کرده بود اطرافش رو پر از خاک کرد تا اونا نبیننش دشمن وارد کرد و خاک شدن تا ماریوس رو بگیرن اما اون از گرد و خاک بیرون رفت و فرار کرد.

_کاپیتان اون رو نتونستم پیدا کنیم فرار کرده.

کاپیتان شارلت:اشکال نداره ماموریت رو انجام دادیم دختر گوی زمان رو با خودمون می بریم.

_بله قربان.

ماریوس بغض کرده بود و به دوما گفت:می خوام که همه اون شهر رو نابود کنم ی ادته دیشب بهم گفتی بهت کمک کنم من قبول می کنم حالا باید کجا بریم؟

ممنونم که این پارت رو خوندین