عشق واقعی P3
آدرین #
ساعت نزدیکای 9بود من تا صبح نخوابیده بودم
مامان امیلی ـ آدرین، آراد بیدارشید پسرا بیاید واسه صبحانه
خیلی خوشحال بودم قرار بود مرینت رو دوباره ببینم یه شلوارک لی و تیشرت نارنجی با کفش اسپرت سفید پوشیدم و با آراد رفتیم توی حیاط واسه صبحانه اما نه خبری از مرینت بود نه مارتا
بابا تام ـ صبح بخیر پسرا شب خوبی داشتید؟
آراد ـ بله عالی بود
من ـ مرسی از لطفتون
پاشتم از فضولی میمردم که مرینت کجاست
بابا تام ـ پسرا فردا میخوایم بریم مسافرت نظرتون چیه
من ـ خوبه بابا
آراد ـ یعنی همون ماه عسل شما؟
بابا تام ـ یجورایی، ماتوی برزیل یه ویلا داریم به اونجا میریم
مامان امیلی ـ تام عزیزم دخترا نمیان؟
بابا تام ـ کی اونا توی این ساعت ن اونا تا ساعت12میخوابن، راستی پسرا بعد از صبحانه برید و یه دوری توی باغ بزنید و همه جارو یاد بگیرید بعدشم دخترارو بیدار کنید برید با ماشین دور بزنید
آدرین#
ما هم چشم گفتیم و بعد از صبحانه رفتیم توی باغ دور بزنیم من همش توی فکر مرینت بود با خودم میگفتم دیشب که بهش خوردم افتاد زمین باهام مهربون بود چی شد که یهو مثل دشمن با هام برخورد کرد خلاصه همه جارو گشتیم و رفتیم واسه بیدار کردن اونا
آراد ـ من اون دختر موقرمزه رو بیدار میکنم تو اون یکی
من ـ منظوذت مارتا هست
آراد ـ اره همونی که میگی
رفتم درزدم
مرینت #
خوابیده بودم که یهو یکی در زد منم مثل همیشه گفتم بیا داخل وقتی اومد
من ـ صبحانم رو بذار روی میز امروز کلاس گیتارم رو کنسل کن تو مودش نیستم
یهو یکی گفت مگه من خدمت کارم
مثل فرفره از جام بلند شدم ـ کی به تو اجازه داره وارد اتاق من بشی
آدرین ـ خودت گفتی بیا داخل منم اومده
من ـ خب من فکر کردم مثل همیشه صبحانه واسم اوردن
آدرین #
داشتم به حرفاش گوش میدادم که یهو چشمم به لباسش افتاد خیلی زیبا بود یه شرتک زرد و یه کراپ زرد پوشیده بود منم بخاطر این که جلب توجه کنم گفتم
من ـ میدونستی وقتی عصبانی میشی جذاب تر میشی
از تختش اومد پایین
مرینت ـ بدون با کی حزف میزنی بابام بفهمه داری با ما اینطوری حرف میزنه زندت نمیزاره فهمیدی؟
آدرین ـ باشه باشه چرا آتیشی میشی من اومدم بیدارت کنم چون بابات گفت باهم بریم بیرون یه دوری بزنیم
مرینت ـ وای خدا مامانش کم بود این دوتا هم اضافه شدم
آدرین ـ الان چه ربطی به مامانم داشت
مرینت ـ هیچی بابا برو بیرون لباسام عوض کنم بیام
آدرین#
اومدم بیرون از خوشحالی نمیدونستم چس کار کنم رفتم توی اتاقم و رفتم توی گوشی خیلی توی اینستا گشتم تا پیجش رو پیدا کردم وای خدا خیلی خیلی خوشکله خیلی نازه
مارتا#
یکی در اتام رو زد منم گفتم بیا داخل وقتی اومد گفتم صبحانه ای که آوردی رو ببر نمیخوام بعدش هم به مرینت بگو بیاد توی اتافم کارش دارم
دیدم یه صدای پسرونه گفت اولا من خدمت کار نیستم دوما بابات گفت بیدارت کنم برین با ماشین دور یزنیم
آراد #
همین که حرفم تموم شدم از جاش بلند شد
مارتا ـ چی گفتی
اومدم جوابش بدم یه مشت اومد تو بینیم خیلی درد داشت
مارتا ـ حالا برو بیرون و دیگه هیچ وقت تا 3متری اتاق من پیدات نشه
خیلی درد داشتم رفتم تو اتاقم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لایک و کامنت فراموش نشه
راستی نظر تون چیه اسمش
تغیر بدیم بزاریم عشق دردسر ساز؟
تو کامنتا حتما بگید اگر کامنتا به 3برسه پارت بعدی هم امروزمیدم