عشق واقعی P1
سلام دوستان این رمان جدیده امیدوارم خوشتون بیاد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مرینت #
باز آلارم گوشی از خواب بیدار شدم آبی به دست و صورتم زدم امروز روز مهمی بود به اتاق مارتا رفتم که بیدارش
کنم (خواهرشه) ووقتی در رو باز کزدم دیدم اون زود تر از من بیدار شده و داره گریه میکنه
مرینت ـ آجی غصه نخور ناراحت نباش
مارتا ـ چطوری آخه امروز بابا میخواد یکی دیگه رو جای مامان بیاره
مرینت ـ میدونم منم از این قضیه ناراضیم اما مامان بزرگ رو که میشناسی میگه وقتی مامان مرده بابا تام از 5سالگی مارم بزرگ کرده بابا باید سر سامون بگیره منم سعی کردم راضیشون کنم اما گوش نمیدن میگما راستی تو میدونی زنه کیه یا چنتا بچه داره؟
مارتا ـ نه من درموردش هیچی نپرسیدم تا بفهمن ما ناراضی نیستیم وو لی از حرفاشون فهمیدم دوتا پسر داره ححالاهم خواهر کوچولوی من ببین من دیگه گریه نمیکنم تو هم نکن ما خودمون واسه هم دیگه کافی هستم حالا هم برو آماده شو تابریم پایین
مرینت#
اینو که گفت دلم آروم گرفت رفتم و لباسم رو عضو کردم و با مارتا رفتیم پایین
من و مارتا ـ صبح بخیر
مامانم بزرگ ـ صبح بخیر نوه های زیبای من واستون صبحانه آماده کردم بخورید که شب مهمی رو درپیش داریم
من و مارتا رفتیم آرایشگاه دیگه ساعت نزدیک های 8 بود که راننده در آرایشگاه سوار شدیم و رفتی من خیلی حس بدی داشتم فکر میکردم قراره عشق و محبت بابامون رو از مون بگیره وقتی رسیدم جلوی باغ مارتا پیشونیم رو بوس کردم و دستت رو محکن گرفت داشتیم میرفتم که یهو یه پسره با سرعت تندی به من خود و منو انداخت زمین وایساد و معذرت خواهی کرد بعدم دستم رو گرفت و بلندم کرد ولی خیلی خوشکل و خوش تیپ بود موهاس مثل آب طلا بو خم شد و کیفم که ازدستم افتاده بود رو هم بهم داد
پسره ـ آدرین هستم خوشبختم ببخشید کمی عجله داشتم
یهو مارتا در اومد و گفت
مارتا ـ هر خری هستی به ما چه مگه کوری پسره خنگ میدونی ما کی هستیم
آدرین ـ من که معذرت خواهی کردم
من ـ آجی ولش کن بیا بریم الان مامان بزرگ آتیشی میشه
رفتیم داخل بعد از خواندن عقد من و مارتا و مامان بزرگ رفتیم برای تبریک البته بگم که مامان بزرگ ما رو مجبور کرد بریم واسه تبریک
وقتی رفتیم توی جایگاه عروس داماد
بابا تام منو مارتا رو بغل کرد و در گوشمون گفت من شمارو از هرکسی بیشتر دوست دارم فراموش نکنید بعب هم رفتیم پیش عروس خانم
من و مارتا ـ مبارکتون باشه امیلی خانم
مامان بزرگ ـ دیگه بهش مامان بگید
مارتا با عصبانیت گفت
مارتا ـ ما خودم مامان داریم
بابا تام ـ مامان ولشون کن ببذار راحت باشن
یهو اون پسر خوشکله با یکی دیگه اومدن توی جایگاه و گفتن تبریک میگیم مامان تبریک میگیم بابا
بابا تام ـ ممنونم پسرای خوبم
من و مارتا ـ چی، مامان؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تاپارت بعدی بای
حتما نظرتون رو بگید لایک یادتون نره
پارت بعدی رو تا فردا میذارم🦋☁