از اجبار به عشق (8)
برو ادامه مطلب
سلام سلام قشنگا
خوبین؟چخبرا؟
خب خب بخاطر تاخیر واقعا معذرت میخوام بخاطر اینکه مریض بودم نذاشتم
ولی........
اومدم با پارت 8 از اجبار به عشق پس برید کیف کنید
----------------------------------------------------------------------
--مارینت--
بیدار شدم دیدم رو مبلم...ولی منکه.....
یهو با دیدن آدرین همه چی اومد کف دستم
آدرین: بالاخره بیدار شدی(£_£ این استیکر ساخته ی خودمه که به معنای چشم غره میباشد :)
من:تو اینجا چیکار میکنی؟
اخمی رو پیشونی آدرین نشست:اگه نمیومدم که تا حالا خودتو کشته بودی.....برا چی اون کارو کردی؟!
من:اعصابم بهم ریخته بود....در ضمن من رگمو از قصد نزدم تیکه های آینه بردینش......ای کاش میزاشتی همونجا بمیرم تا از دست این زندگی نحس خلاص بشم....
آدرین صورتمو با دستاش قاب گرفت اما در عین حال اخم کرده بود تن صداشم ی ذره بالا برده بود:دیگه نبینم از این حرفا بزنی بالاخره ی روزی اینا تموم میشن دوباره خوشبختی میاد سراغمون.....
هیچی نگفتم چون جواب خاصی نداشتم
آدرین بلند شد:واست سوپ پختم برو بخورش مراقب خودت باش.....خدافظ
بعد هم رفت....چرا رفتارش انقد باهام سرد بود؟!
بیخیال افکارم شدمو رفتم تو آشپز خونه و ی ذره سوپ خوردم
بعدم رفتم خوابیدم.....
--آدرین--
رفتم خونه اعصابم خیلی خراب بود
کاگامی:عشقممممم بالاخره برگشتی
دیدم ی لباس پوشیده که اگه لخت بود سنگین تر بود
کاگامی:من دارم میرم پارتی یکی از دوستام....تو هم میای عزیزم؟(زارت =\)
عزیزمو با عشوه ی خاصی گفت
چشم غره ای بهش رفتم:زودتر گورتو گم کن قیافه نحستو نبینم
کاگامی:از خداتم باشه من زنت باشم لااقل مثل بعضیا داهاتی نیستم....
با جمله ی آخرش دود از سرم بلند شد و سرش داد زدم:حرف دهنتو بفهم کثافتتتتت(آدرین آروم خنگول ساعت دو شبه :/)
بعدم گورشو گم کرد و رفت
--از زبان اگرست بزرگ--(اگرست بزرگ خداییش اسمو حال میکنین )
تو اتاق کارم بودم که تلفن زنگ خورد به شمارش نگاه کردم شماره اون تام پست فطرت بود
رفتم تو هال آدرین و امیلیو صدا زدم و دکمه آیفونو فشار دادم
من:الو
تام:به به رفیق قدیمی
من:چی میخوای
تام:خب اوضاع دخترم چطوره؟خوب ازش مراقبت میکنین دیگه نه؟
من:اون دهنت کثیفتو ببند اگه دخترتو دوست داشتی مجبورم نمیکردی اذیتش کنم.....
تام قهقهه ی شیطانی ای زد:خوبه خوبه ولی دیگه نبینم پسرتو بفرستی خونشا و گرنه بد میبینی...
جمله ی آخرشو جدی و محکم گفت
بعد قطع کرد....
--آدرین--
پوفی کشیدمو رفتم تو اتاقم که بخوابم
صبح بلند شدم رفتم حاضر شدم بعدم رفتم صبحانه خوردم بعدم رفتم دانشگاه....
تو حیاط دانشگاه با چیزی که دیدم خیلی عصبی شدم
--مرینت--
تو حیاط دانشگاه روی نیمکت نشسته بودم که الکساندر اومد پیشم نشست...
الکس:هی ماری ی چیزی بگم قبول میکنی؟
من:چی؟!
الکس:امشب ی مهمونی ترتیب دادم پنج شیش نفری بیشتر نیستیم توهم میای؟
من:نمیدونم..
الکس:هی دختر بیخیال آدرین شو...اون نمیفهمه مطمعن باش
من:پوفففف باشه
الکساندر رفت همون لحظه سایه ی ی نفرو بالا سرم حس کردم
فک کردم الکساندره برا همین گفتم:من که گفتم میام دیگه....
قبل از اینکه جملمو تموم کنم سرمو بالا کردم که با دیدن فرد روبه روم حرف تو دهنم ماسید.....
آدرین به شدت اخم کرده بود....فکش منقبض شده بود و رگ گردنش به شدت ورم کرده بود(اووو بابا رگ غیرت £_£)
آدرین:خب کجا قراره تشریف ببرین؟
من: آ...آ...آدرین....چیزه هیجا....جایی نمیخوام برم که(خواهر من قبول کن که تو ماسمالی کردن خوب نیستی پس بهتره نرینی همون سوتی ای که دادی بس بود نمیخواد ماسمالیش کنی :/)
آدرین:اون پیشت چه غلطی میکرد؟داشتین بهم چی میگفتین؟!
من:ه...هیچی با دیدن دستم اومد بپرسه چیشد....
آدرین:آها بعد کجا قراره همراه ایشون تشریف ببرین؟
من:خ..خب بهم گفته بود بعد از د...دانشگاه باهم بریم رستوران منم برای اینکه ساکت بشه بهش گفتم میام ولی نمیخواستم برم
آدرین: تو غلط میکنی بری؟!
بعد مچ دستمو گرفتو فشار داد....
من:آیییی آدرین چیکار میکنی دردم میاد!!
دستمو ول کرد بعد رفت
رفتم سر کلاس....خدایاااااا ینی من باید تو کل کلاس الکسو تحمل کنم...عجب گیری افتادیماااا
خداروشکر تو این کلاس آدرین استادم نبود
استاد اومد سر کلاسو شروع کرد به درس دادن.....
وسط کلاس احساس حالت تهوع شدیدی بهم دست داد از استاد اجازه گرفتمو به سمت دستشویی دوییدم
رفتم تو دستشویی و عق زدم....فکر کنم هرچی که صبحانه خورده بودمو بالا آوردم(اههههه حالا میخوای بگو تو عقت چی بود ایش حال آدمو بهم میزنه =\)
یکم به صورتم آب زدم داشتم میرفتم سمت کلاسم که به یکی برخورد کردم
چشمام شد اندازه ی کاسه نه بابااااااا دیگه اینو کجای دلم بزارممممممم خدااااااا اون موقع که دارم میترسم حتی گوریلم ی نگا بم نمیکنه حالا که تو این وضعیت گیر افتادم همه از آسمون دارن میبارن؟؟!!!!
با تته پته گفتم:نی...نی...نیکولاس؟!!!!!(چون بچم الان تو شوکه من میگم نیکولاس کیه نیکولاس پسر عموی ماری میباشد که به ماری علاقه داره و حتی به عشقش اعترافم کرده ولی مرینت جان زدن ایشونو مثل الکساندر خورد کردن =\)
نیکولاس لبخند دختر کشی زد:از دیدنم تعجب کردی خانمی؟
تو دلم گفتم بترکی که همیشه بد موقع مزاحم میشی...
لبخند الکی ای زدم:آم....چیزه خب اره دیگه چند ساله ندیدمت؟؟؟؟؟
نیکولاس:آخ که نمیدونی چقد دلم برات لک زده بود دختر!
با این حرفشو چیزی که پشت سر نیکولاس دیدم کلا دلم میخواست در افق محو شم دیگه برنگردم
خداوندگاراااااااا وقتی ی مزاحم از آسمان نازل میکنی خب چرا دیگه اون کسی که نباید بیاد این مزاحمو ببینه بد موقع نازل میکنی؟!(چی گفت :/)
آدرین پشت سر نیکولاس از عصبانیت قرمز شده بود طوری که میتونستم دود و از کلش ببینم :/(حالا من ی ذره نکات اضافه هم بگم اخم کرده بود فکش منقبض شده بود رگ گردنش هم ورم کرده بود حالا بریم ادامه داستان)
من:عام چیزه نیکولاس....این چه حرفیه اخه زشته بقیه بد برداشت میکنن.......
نیکولاس:آخ ماری آخرش نذاشتی یکم باهات حال کنیم....
با این حرفش که دیگه هیچی میدونستم آدرین منو زنده نمیزاره خدایا خودت بخیر کن......
من:نیکولااااااس این چه حرفیه آخهههههههه منحرف بیشعوررررررررر....
دیگه دیدم آدرین ی تکونی به خودش داد یا علییییی شروع شدددد +___+
آدرین دستشو گذاشت رو شونه ی نیکولاس وقتی که نیکولاس برگشت آدرین با ی مشت زد تو صورتش
عاقا این دوتا شروع کردن هی این بزن اون بزن...
دیگه داشتم میگفتم نوبت منه اگه دخالت نکنم فردا باید تو تشییع جنازه ی هردوشون شرکت کنم....
من:بسههههه
آدرین:هنوز با توام بعدا کار دارم.....
نیکولاس:این کیه ماری؟!
من: خیلی خب لطفا آروم باشین تا همه چیو بهتون بگم.....نیک این آدرینه و آدرین این نیکولاس پسر عمومه...
نیکولاس:خب نمیگی شازده چه نسبتی باهات داره؟!
من:خب داستانش ی ذر....
آدرین حرفمو قطع کرد:همسرشم
نیکولاس:اوه اوه ببین چقد بزرگ شدی که ازدواجم کردی....بعد پوزخندی زد:خانمی الان همه تو فامیل از اوضاع تو باخبرن نمیخواد واسم قصه تعریف کنی....
با این حرفش سرمو انداختم پایین که ادامه داد:تا کی میخوای به هاین بازی ادامه بدی؟خجالت نمیکشی هر دفعه با ی پسریو بعد دونه دونه پسشون میزنیو میری سراغ یکی دیگه....
اخم کردم:چی میگی تو...؟!
دیگه داشت عصبیم میکرد که ی سیلی زدم تو صورتش:از شنیدن حقیقت های تلخ بایدم عصبی بشی اینکه همه چیو واسه بی اف جونت رو کردم عصبانی هستی؟!هه نگران نباش ی بهترشم پیدا میشه که بیشتر بهت حال بده...
تعجب کردم آدرین چرا تا الان سکوت کرده بود..!!
ای نیکولاس بترکی که از همون کوچیکی بهت میگفتن شاه بد شناسی همیشه فقط بلدی برینی به زندگی آدم اخه اینا چی بود گفتی من که قبلا به آدرین گفتم با الکساندر بودم الان بگم تو قبلا عاشقم بودی ولی من با تو نبودم فکر میکنی باور میکنه میگه معلوم نیست چند بار با پسر عموت حال کردی که حالا انداختیش دور بعد من چی بهش بگم که بگم نیکولاس دروغ میگه آخه!.....
ای بترکییییی از رون مطلاشی بشی نیکولاس
خب خب پارت 8 هم تمومید
تا پارت بعد بترکونین💥
پارت بعد رو فردا میدم
فعلا بای