عشق پر هوس (7)

𝓜𝓮𝓱𝓻𝓲 𝓜𝓮𝓱𝓻𝓲 𝓜𝓮𝓱𝓻𝓲 · 1402/03/25 16:24 · خواندن 5 دقیقه

                             برو ادامه مطلب

سلام سلام مهربونا 

چطورمطورین؟چخبرا؟

بابت تاخیر واقعا معذرت میخوام،مریض بودم و حال گذاشتن پارت های بعدی رو نداشتم خیلی خیلی ببخشید 

ولی....امروز اومدم با پارت 7 عشق پر هوس برید عشق و حال  


از زبون مرینت
کارت پروازم رو دادم به مهمان دار تا بهم نشون بده کجا باید بشینم.......
همینجوری که داشت هدایتم میکرد به جلو (وا مگه ماشینی؟؟)دیدم دقیقا جلوی ردیفی که آدرین نشسته بود وایستاد
مهمان دار:خانم جاتون اینجاست.....
بعد به صندلی کنار آدرین اشاره کرد....
من:اینجا؟!
مهمان دار:بله....مشکلی هست؟؟؟
من:میشه جامو عوض کنم با یه نفر دیگه؟؟؟
مهمان دار:همه ی صندلی ها پر هستن.....
من:اَه......
مهمان دار رفت و من همین جوری وایستاده بودم سر جام....
آدرین:چیه؟بیا بشین......
من:پوفففففف.....
دیدم یه دختر مو طلایی یکدفعه چسبید به آدرین....
آدرین در حالی که داشت دست و پا میزد گفت:
آدرین:ولم کن......ولم کن کلویی.....
دختره(کلویی):آدرین خیلی خوشحالم که میخوایم باهم بریم مسافرت....
آدرین:میشه ولم کنی......
دیدم که دختره ضایع شد آدرین رو ول کرد و روبه من گفت:
دختره:تو همون دختر داهاتیه هستی که مادرت با پدر عشق من ازدواج کرده......
من:ااااااا........عشق تو؟؟؟؟
دختره(با پز):من کلویی  هستم دختر عموی آدرین....
من:منم مرینت دوپن چنگ هستم....خوشوقتم......
کلویی رو به آدرین کرد و گفت:
کلویی:آدرینم اینجا جای کسی هستش؟!میخوام بنشینم....
آدرین:جای مرینت هست...
چه عجب بعد از چندین روز به جای اینکه بهم بگه خانم دوپن چنگ گفت مرینت😶
کلویی:به هر حال من مینشینم سر جاش.....

من:کلویی فک کنم شما یه صندلی توی بخش ویژه رزرو داری....
کلویی:اینجا بهتر از بخش ویژه ی هواپیما ست......
دیدم که مهماندار بازم اومد.....
مهماندار:خانم لطفا بنشینید!!!الان پرواز میکنیم!!!مشکلی پیش اومده؟؟؟
من:فکر کنم یه نفر جاشو با من اشتباه گرفته و سر جای من نشسته......
مهماندار رو به کلویی کرد و گفت:
مهماندار:خانم لطفا بگید جای اصلی تون کجاست تا راهنماییتون کنم.....
کلویی که ضایع شده بود،بلند شد و گفت:
کلویی:خودم می دونم...
و رفت....
منم نشستم سر جام....
وقتی که خلبان اعلام کرد کمربند هارو ببندید،ترسی توی وجودم اومد....
من ترس از ارتفاع داشتم......
ترسیده بودم و رنگم پریده بود.....
آدرین که چشمش به من خورده بود گفت:
آدرین:میترسی؟!
من:چرا بترسم مگه کوچولو ام......
آدرین:تو داری یه چیزی رو الان از من پنهون میکنی.....
من:آه.....آخه من چی دارم از تو پنهون کنم.....
نگاه کن توی این وضعیت که من دارم از ترس میمیرم این گیر داده به من....
آدرین:باشه.....
وقتی که داشتیم بلند می شدیم از درون داشتم از ترس میمردم ولی از بیرون بروز نمی دادم.....
نیم ساعتی از پروازمون گذشته بود که احساس کردم خوابم میاد چون صبح زود از خواب بلند شده بودم تا وسایلامو رو جمع کنم.....
چشم بندم رو زدم و دیگه هیچی احساس نکردم.......
از زبون آدرین
هزفیری زده بودم و آهنگ مورد علاقه ام رو گوش میدادم که دیدم سنگینی چیزی رو روی شونه ام احساس کردم....(کاتی:اشاره به فصل 3قسمت 20)
وقتی که نگاه کردم دیدم مرینت سرشو گذاشته روی شونه ی من و خوابیده......
احساس خوبی داشتم......
منم اومدم سرمو گذاشتم روی سرش....(درست مثل فصل 3 قسمت 20....)
وقتی که بیدار شدم دیدم که مرینت بازم خوابه.....
تقریبا فکر کنم 10دقیقه یا یک ربع دیگه می رسیدیم......
خلبان:مسافرین محترم تا 10دقیقه ی دیگه هواپیما فرود میاد.....لطفا کمربند های خود را ببندید
دیدم مرینت با صدای خلبان بیدار شد....
فکر کنم نفهمیده بود که تمام مدتی که خواب بوده سرشو روی شونه ی من گذاشته....
دوست داشتم بیشتر توی اون حالت بمونیم ولی چه فایده؟؟دیگه این فرصت بازم برام پیش نمیاد.....
میدوار  بودم که برای برگشت هم کنارش بنشینم و اون موقع بازم  سرشو بذاره روی شونه ی من.....
نمیدونم از عمد این کارو کرده بود یا ناخدا گاه بود.....
اون از من بدش میاد و نمی تونه این کارو کنه.....برای همین فکر کنم  ناخداگاه سرش رو روی شونه ی من گذاشته....
خلاصه رسیدیم و به عمارت رفتیم....
قبلا از اون ویلا خوشم میومد ولی بعدا ازش متنفر شدم....
با یاد آوری اون عصابم داغون شد و به محض اینکه وارد عمارت شدیم سریع رفتم توی اتاقم....
روی تختم دراز کشیدم و چشامو بستم.....
اون چرا این کارو با من کرد؟؟
من با خودم عهد بسته بودم که دیگه عاشق نشم ولی بازم عاشق شدم
خلاصه یه ساعت با خودم خلوت کردم و تصمیم گرفتم که سرمو گرم کنم.....
از زبون مرینت
وقتی که وارد عمارت شدیم،شگفت زده شدم
یه باغ بزرگ داشت و دریایی کنارش بود....
واقعا پدر حق داشت که اونجوری از این ویلا تعریف میکرد.....
چشمم به آدرین خورد که حالش زیاد خوب نبود و سریع رفت توی یه اتاق که بنظرم اتاق خودش بود.....
پدر هم یه اتاق  توی طبقه ی بالا که پنجره ایی روبه دریا داشت به من داد......
نمی دونم چرا ولی احساس راحتی میکردم.....
سریع خودمو انداختم روی تخت و خوابیدم
از خواب  بلند شدم یه لباس پوشیدم و رفتم پایین....
تا از در اتاقم اومدم بیرون دیدم آدرین هم همزمان از اتاقش اومد بیرون....
آدرین:سلام...خوبی؟؟؟
نمی دونم چرا ولی وقتی که حالمو پرسید قلبم شروع کرد به تند تپیدن....
خودم میدونستم عاشقش شدم ولی امکان نداشت که من عاشق یه پسره که خیلی مغرور و لج و لجباز بشم...
اونم وقتی که خودم باهاش لجم....
من:ممنون.....‌تو خوبی؟؟
آدرین:ممنون منم خوبم......

 

خب خب پارت 7 هم تمومید 

تا پارت بعد بترکونین💥

پارت بعد رو فردا میدم💙🖤🤍

فعلا بای