پارت اول

میتونستم صداشو بشنوم، میتونستم بوشو حس کنم، اما نمیدیدمش، مه جلوی چشمامو گرفته بود، اما در آخر دیدم که داره به سمت افق قدم میزنه، به سمتش دویدم و فریاد زدم:« امیلی!»   اون برگشت و با لبخند به من نگاه کرد، به سمتم اومد و ما دستای همدیگه رو گرفتیم، اون به من گفت:« گابریل، خیلی دلم برات تنگ شده!» من میخواستم در آغوش بگیرمش ولی یکدفعه...

... از خواب پریدم. یکبار دیگه خوابشو دیدم. ولی دیگه تحمل این وضع رو نداشتم. پس تصمیمم رو گرفتم...

(تا پارت بعد بدرود)