رمان هویت مخفی | پارت هفتم (P7)

Antalya Antalya Antalya · 1402/03/24 22:50 · خواندن 4 دقیقه

❗توجه: اگه رمان رو از اول نخوندین برین پایین صفحه روی برچسب هویت مخفی کلیک کنید و رمان رو از پارت اول بخونید تا متوجه داستان بشوید❗

بدون هیچ حرف اضافه ای بریم برا ادامه‌ی رمان🤝... 

یک نقشه‌ای تو ذهنم بود که شاید بخاطرش جونمو از دست بدم! اما چاره ای نیست! انجامش میدم!*

*دستم رو گذاشتم رو فرمون و به سمت پرتگاه پیچیدم*

سینا: داری چیکار میکنی؟ میخوای مارو به کشتن بدی؟ فرمون رو ول کن من باید رانندگی کنم

*داشتیم به پرتگاه نزدیک میشدیم*

سینا: نکنه میخوای دو تامونو به کشتن بدی؟ 

هانا: آره! اگه من بمیرم نسل عوضیایی مثل تو هم منقرض میشه! 

*ماشین از پرتگاه پرت شد و به سمت پایین داشت قل میخورد... ماشین داشت مچاله میشد....همینجوری که ماشین داشت قِل میخورد پایین به لباس و صورتم نگاه کردم... خونی بود!*

*ماشین به یک درخت خورد و وایستاد.... احساس مرگ میکردم... یک نگاه به سینا کردم... اون مُرده بود... یک نگاه به خودم از تو آینه کردم... صورتم خونی شده بود !*

*در ماشین باز نمیشد... شکستمش و داشتم عین آدمای مست راه میرفتم تا به یک جایی برسم... از خسته افتادم زمین... خورشید و چند تا کفتار اون بالا میبینم... یعنی من مُردم؟ یک مرد اومد سمتم... اون کی بود*

هانا: تو کی هستی؟ 

رادمان: نترس من رادمانم میبرمت یک جای امن! 

راوی:(۲)دو ساعت بعد... 

*چشامو باز کردم! اینجا کجاست؟ بالاخره از اون باند کوفتی خلاص شدم؟ یک نگاه به دور و ورم کردم... اینجا کجاست؟ 

از تخت پا شدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم... انگار رادمان منو برده یک مکان امن فکر کنم الان تو یک روستام!* 

رادمان: عه هانا بیدار شدی؟ 

هانا(با صدای گرفته گفتم): آره! اینجا کجاست؟ 

رادمان: اونموقعه که بیهوش شدی و خوابیدی یک روستا این اطراف بود... بغلت کردم آوردمت این روستا

هانا: اینجا خونه‌ی کیه؟ 

رادمان: خونه‌ی یک زنه اجازه داد یه مدتی بمونیم اینجا

هانا: الان دیگه میتونیم برگردیم شهر؟ امنه؟ باند رو دستگیر کردن؟ 

رادمان: نه... تونستن فرار کنن... فعلا هیچ جا جز اینجا برامون امن نیست! 

هانا: لعنتی! 

رادمان: یکم اینجا میمونم اوضاع آروم شد برمیگردیم

هانا: اوکیه، حالا چیکار کنیم

رادمان: هیچی دیگه! فعلا باید مراقب باشیم پیدامون نکنن

هانا: اون زنه کجاست؟ 

رادمان: کدوم زن؟ 

هانا: همونی که به ما اجازه داد یه مدت اینجا بمونیم

رادمان: نمیدونم... فک کنم رفت به گل هاش آب بده

هانا: من باید زنگ بزنم به بابام

رادمان: باشه زنگ بزن

مکالمه تلفنی با بابا برقرار شد(+هانا)(-پدر(بابا)) 

+الو بابا؟! 

-الو دخترم! خوشحالم که صدات رو میشنوم! 

+منم همینطور... تونستین باند رو دستگیر کنین؟ 

-نه نتونستیم متاسفانه اونا فرار کردن... ولی بهت قول میدم تو همین چند روز کل اعضای باند دستگیرن! 

+باشه بابا من به شما ایمان دارم

-راستی دخترم الان کجایی؟ 

+منو رادمان برده یک روستایی که یک مدت اونجا بمونیم تا اوضاع آروم شه

-رادمان کیه؟ 

+اوه! اهم اهم

-دخترم رادمان کیه؟ 

+چه هوای خوبی! 

-بحثو عوض نکن لطفا 

+رادمان دوستمه اون جون منو نجات داده

-الان پیشته؟ 

+آره

-خب دخترم فعلا کاری نداری؟ 

+نه بابا جون... خداحافظ 

-دخترممم... 

+بله؟ 

-مراقب خودت باش

+بابا به دخترتون اطمینان دارید؟ 

-بله که دارم

+من مواظب خودن هستم شما هم مواظب خودت باش

-کاری نداری؟ 

+نه.... بوس بوس خداحافظ 

-بوس بوس؟ 

+اهم... منظورم اینه خداحافظ 

-خداحافظ دخترم

مکالمه تلفنی با بابا قطع شد

رادمان: هانا؟ بابات چی گفت؟ 

هانا: هیچی! راستی اون زنه کجا رفت؟ 

رادمان: نمیدونم

هانا: کو برم بگردم... 

*داشتم میگشتم که صدای چکه اومد! رفتم سمت اون جایی که صدای چکه میداد! فهمیدم اون چکه خون زن صاحب خونه است! اون عوضیا صاحب خونه رو کشتن! یک نامه کنار جسدش بود! بازش کردم تو نامه نوشته بود: 

نامه: واقعا فکر کردی به همین راحتی میتونی از دست ما فرار کنی؟ سمت چپت اگه اون بالای خونه رو دقت کنی یک تک تیرانداز میبینی که به سرت نشونه گرفته و با کوچک ترین حرکتت بهت شلیک میکنه و میمیری! میدونی اون تک تیرانداز کیه؟ خودمم... رئیس باند! عرفان! اینو یادت باشه ما از سایه ات هم بهت نزدیک تریم! 

ادامه رمان در پارت بعدی...(پارت آخر(پارت پایانی)) 

خب... امیدوارم تا اینجا از رمان لذت برده باشید! 

پارت بعدی که پارت آخر این رمانه قراره طولانی و هیجان انگیز تر از پارت های قبلی باشه! یک سوپرایزم داریم اونجا! 

اگه پیشنهادی دارین ممنون میشم در نظرات بگین❤

ممنون بابت حمایت هاتون🤝🌹

تا پارت بعدی که پارت آخره.... بدرود!