رمان هویت مخفی | پارت ششم (P6)

Antalya Antalya Antalya · 1402/03/24 12:06 · خواندن 5 دقیقه

❗توجه: اگه رمان رو از پارت اول نخوندید برین پایین جای آخرین جمله این پست برچسب هویت مخفی رو بزنید و از پارت اول شروع به خوندن کنید تا متوجه داستان بشید❗

ممنون بابت نظر ها و لایک هاتون دمتون گرم که بهم انرژی میدید🌹بی معطلی بریم برای ادامه‌ی رمان.... 

هانا: منننن... اممم...تروخدا منو نکشین... تروخدا ! 

رادمان: هیس! من این قضیه رو به عرفان نمیگم من مواظبتم

هانا: اگه فکر کردی با این حرفت من عاشقت میشم و میتونی مخمو بزنی کاملا اشتباه فکر کردی من روزی صد تا عین تو به پام میوفتن که باهاشون ازدواج کنم...بعد بیام عاشق یک بدبخت معتاد لاغر مردنی بشم؟ 

رادمان: من همچین چیزی نگفتم...یک نقشه دارم واسه فرار آرنیکا خواهر منه و دوتامون جاسوسیم

هانا: چرا همه اینجا جاسوسن؟ منو مظلوم گیر آوردید؟ 

رادمان: من تونستم یک نقشه بچینم واسه فرار خواهرم... که عملی شد _اما اون عوضیا کشتنش _الان میخوام یک نقشه واسه دوتامون بکشم که عملی بشه و از اینجا فرار کنیم

هانا: بعدم مثل خواهرت بمیریم؟ 

رادمان: نگاه نقشه اینه: اونموقعه ای بابات و همکاراش میان اینجا من به رئیس که عرفانه پیشنهاد میدم از در پشتی با چند ماشین فرار کنیم که تو هر ماشین فقط دو نفر بشینن_بعد اونم چون چاره‌ی دیگه ای نداره قبول میکنه و من و تو، تو یک ماشین میشینیم بعد به بقیه میگم برن سمت شمال خودمون میرم سمت شرق بعد که میرن سمت شمال اونجا پلیسه که همه شون رو دستگیر میکنه و ماهم فرار میکنیم به همین راحتی! 

هانا: اوکی مرسی که بهم کمک میکنی

رادمان: حالا برو بخواب

هانا: من از تو بدبخت معتاد دستور نمیگیرما! 

رادمان: باشه اصلا حرف حرف خودت من رفتم بخوابم شب بخیر و ایشالله خوابای خوب ببینی

هانا: شب تو هم بخیر ایشالله خوابی بدون الکل و شیشه داشته باشی

راوی: صبح روز بعد... 

عرفان: همگی بلند شید! استاد بزرگ پیشگویی اومده! 

*همه بلند شدن / منم بلند شدم و دیدم یک پیر خرفت اومده اینجا*

عرفان: این پیرمرد استاد بزرگ پیشگویی آینده و گذشته اومده_استاد از این سه نفر(هانا،رادمان،سینا) یک چیزی از گذشته و آیندشون بگین

پیشگو: فرزندانم بیاین جلو... خب... اسم تو سینا هستش

تو از پچگی فیلم های کشتار کشتار میدیدی و عاشق خلاف بودی انگار قبلا میخواستی یک خوراکی بدزدی چون خانوادت پولی نداشتن مجبور شدی دزدی کنی تا شکمتو سیر کنی اون موقعه که یکی تو رو حین دزدیدن چیزی دید همون موقع که میخواست تو رو به پلیس لو بده چاقو رو به سرش پرتاب کردی و اون رو کشتی، پسر شجاعی بودی و دنبال یک باند خلافکارانه میگشتی و پیداش کردی... قراره در آینده یکی از بزرگ ترین خلافکارای کشورت بشی

سینا: خودم اینو میدونستم عمو جون

پیشگو: خب این یکی اسمش رادمانه یک بدبخت معتادیه دو هزاریه که از ۱٠ سالگی شروع به کشیدن مواد مخدر کردی ولی تو درس همیشه عالی بودی و همیشه شاگرد اول بودی که بعدش تصمیم گرفتی تو آزمونی برای پلیس بودن شرکت کنی و پلیس بشی و انگار... 

عرفان: انگار چی؟ قبول شد؟ نکنه جاسوس پلیس باشه! 

رادمان:(در گوشم گفت) وای دارم لو میرم یک چیزی بگو نفهمن پلیسم

هانا: اوکیه... اهم اهم از این بدبخت دوهزاری هیچی در نمیاد جناب پیشگو لطفا آینده منو بگو

پیشگو: تو بزودی قراره عاشق یکی بشی و باهاش ازدواج کنی

هانا: کیه؟ اون کسی که قراره باهاش ازدواج کنم؟ 

پیشگو: اونو نمیدونم، من فعلا رفتم شما رو به رئیس خوبتون میسپارم

*پیشگو این رو گفت و رفت... آخیش نزدیک بود لو بریم!*

وحید: قربان! قربان پلیسا اومدن!

*میدونستم بابام میاد، درست طبق نقشه داره پیش میره*

عرفان: لعنتی! چجوری پیدامون کردن؟ 

وحید: نمیدونم ولی میدونم که الان باید فرار کنیم! 

*اون لحظه بابام رو دیدم از شیشه ای که کنار من قرار داشت دیدم که بابام بلندگو رو در آورد و گفت: پلیس همه جا رو محاصره کرده هیچ راه فراری ندارین دستاتون رو بزارین پست سرتون و از پله ها بیاین پایین*

*اره همینه... بالاخره دارم از این باند کوفتی خلاص میشم*

رادمان: قربان چند تا ماشین اون پشت پارکه! بهتره دو به دو سوار ماشین ها بشیم و بریم سمت شمال

عرفان: فکر خوبیه

*از در پشتی رفتیم_درست چند تا ماشین پارک بود که دو به دو بشینیم دقیقا طبق نقشه داشت پیش میرفت تا که...*

رادمان: من با هانا تو یک ماشین میشینم! 

سینا: نه تو نمیتونی رانندگی کنی و هانا هم گزینه مناسبی واسه رانندگی نیست من میرم پیش هانا و تو هم میری پیش رئیس میشی

رادمان: اما... 

عرفان: اما نداره، همینی که سینا گفت، رادمان میاد ماشین من و سینا هم میره ماشین هانا! 

*اون لحظه استرسم دوباره شروع شد...دیگه نمیتونم فرار کنم چون قرار نیست رادمان با من تو یک ماشین بشینه و بجاش سینا میشینه...*

*داشتیم حرکت میکردیم... وسط راه بودیم و داشتیم به بالای کوه حرکت میکردیم... به سینا داشتم نگاه میکردم که داشت رانندگی میکرد...چشمم به فرمون افتاد! یک فکری به ذهنم اومد واسه اینکه از باند خلاص بشم! یک عملیات انتحاری! 

ادامه رمان در پارت بعدی...(پارت هفتم) 

ممنون بابت حمایت هاتون❤

امیدوارم تا اینجا از رمان لذت برده باشید

لایک هایی که میکنید و نظر ها و پیشنهاد هایی که واسم میفرستین بهم انرژی میده ممنون بابت حمایت هاتون🌹🤝

تا پارت بعدی... 

بدرود...!