شیطانی که فرشته شد 11

Arman▬▬ι▬▬ Arman▬▬ι▬▬ Arman▬▬ι▬▬ · 1402/03/24 06:04 · خواندن 6 دقیقه

💞 سلام به  همه این پارت هدیه برای همه ی شما و اون  ممیمونی که کمک کرد  ددوباره بنویسم  💝🥲😂

گرفتم و به سمت دستشویی رفتم تا بپوشم 

برام خجالت اور بود  چچون قرار بود  چچلوی همه ی مهمون های بزرگ و مشهور نقاشی کنیم 

حتا نمیزاشتن از نرده بون استفاده کنیم 

 پوشیدم لباسو و از دستشویی بیرون اومدم 

 به سمت ساشا رفتم که یه عالمه قلمو داد دستم که کمبود بیوفتم 

 

 

شروع کردیم به نقاشی کردن  تا جایی که دستمون میرسید

نقاشی رو کشیدیم 

 ولی اون تابلو خیلی ارتفاع داشت و بزرگ بود 

یهو دستای کسی رو روی ران هام حس کردم ساشا بود 

بلندم کرد و روی شونه هاش گذاشت 

لبخند ملیحی زد و گفت من نگهت میدارم تو بکش 

خلاصه کار تا 9 صبح طول کشید 

 خودمو دور دادم تا جمعیتو ببینم که یهو تعادلمو از دست دادم 

و افتادم که ساشا بین زمینو هوا گرفتم 

 از خستگی روی زمین ولو شدیم 

همونجا به طور عجیبی  چچشمام سنگین شد و دیگه چیزی رو حس نکردم 

وقتی چشمام رو باز کردم دیدم تو یه اتاق ناشناسم 

  دور بر رو نگاه کردم و با عکسی بزرگ از اون و مادرش رو به رو شدم 

و فهمیدم اتاق ساشا هستش 

میخواستم سرک بکشم ولی خجالت کشیدم و اینکارو نکردم 

همون لحظه یاد مهمونی کوفتی تیم افتادم 

 

کارتو از کیفم برداشتم و نگاه کردیم

چشمام چهار تا شد مهمونی واسه امشب بود 

 

سریع خودمو رسوندم پایین 

 

 که با ساشا سینه به سینه شدم 

دکه گفت مری چرا اینجوری می دوی 

M راستش همون مهمونی که گفتم و اسم امشبه 

S باش میخوای برسونمت 

 

M نه ممنون خودم میرم 

S باش هرجور راحتی 

 

رفتم مغازه ی مورد علاقم  ببعد یه عالمه گشتن 

لباسمو گرفتم به ساعت نگاه کردم  سساعت 6 بود و مهمونی ساعت 8 شروع میشد 

  رفتم ارایشگاه و گفتم یه ارایش کم و موهامو درست کنه 

و وقتی تموم شد رفتم بیرون 

دنبال ماشینم میگشتم 

که چشمم به یه ماشین سفید خیلی شیک که ساشا بهش  تتکیه  دداده بود قفل شد 

 رفتم جلو وقتی منو دید سلام کرد 

 

و در ماشین رو باز کرد 

(همتون اینجا فکر میکنین که مرینت به ساشا حس داره  وولی اشتباهه :) ) 

سوار شدم که ساشا هم سوار شد و راه افتاد 

 وقتی رسیدم پیاده شدم اونم پیاده شد و کلیدو به یه خدمتکار داد و گفت پارکش کن 

 درو باز کردم و رفتیم یه گوشه نشستیم 

 

 

 

دقیقا زمانی که میخواستم رسید عروس دوماد جلوی همه وایستادن که همو ببوسن 

 رفتم جلو همین که رسیدم  

 

یه سیلی محکم تو گوش تیم زدم  خخیلی حال داد 

  ببخواطری که به شوهر جونش سیلی زده بودم عصبانی

 شد 

اومد سمتم تا خواست به صورتم سیلی بزنه دستشو گرفتم 

 

با اون یکی دستش به صورتم زد عصبانیتم فوران کرد و با یه حرکت سامورایی به زمین کوبیدمش😁

 

 

صدای جیغ خوانواده  ع عروس  بباعث شد لبخند بزنم 

 

 که دوباره چشمم به سمت ساشا رفت 

داشت با صدای  ببلند میخندید و دستشو رو شکمش گذاشته بود 

که یهو دوید سمت من

 

به جلوم نگاه کردم  ککه پدر تیم دستشو بلند کرد و میخواست منو بزنه 

 همین که دستش نزدیک صورتم شد  سساشا دستشو گرفت  

 

که مرده با دیدن ساشا دستاش لرزید و گفت 

اقا شما اینجا چیکار میکنید 

چشماش برقی زده گفت 

برای این اومدین که با شرکتمون قرار داد ببندید واقعا شرکت کوچیک ما به شما نیاز داره    بببخشید که این دختره ی هرزه مهمونی رو خراب کرد 

به ساشا نگاه کردم  

 

خیلی ریلکس گفت 

 

نه اقا ی نیت  ممن برای همراهی همین زنی  ااومدم که بهش گفتید هرزه  ااومدم 

واقعا که از حرفاتون ناراحت شدم  وو اینو بگم دیگه بین  شرکتامون  ققرار دادی نیست 

یه ثانیه سکوت کرد بعد با داد گفت  به اون پسر اشغالتم 

بگو قراره بدجور حساب این کارشو پس بده 

 دستمو گرفت و  ببه سمت خودش کشید و زدیم بیرون  و سوار ماشین شدیم بدون هیچ حرفی منو  رسوند 

خونه ی الیا و رفت 

رفتم در زدم باز نکرد دوباره در زدم دوباره و دوباره ولی باز نکرد  چچون کلید داشتم ( خو مرض داری وقتی کلید داری در میزنی ) 

 باز کردم و داخل رفتم  ااز اونجا تعجب کردم  چچون. همه چیز در هم برهم بود 

با صدای بلند الیا رو صدا زدم 

 ولی جوابی نشنیدم 

دویدم به اتاقش  وو با یه نامه رو به رو شدم  ککه بعد خوندنش روی زمین افتادم 

 در نامه نوشته بود 

سلام مرینت 

متاسفم  ککه دارم میرم  ممن با دوست پسرم  ففرار میکنم چون خوانوادم  ااجازه نمیدن باهاش ازدواج 

  کنم مری  برو داخل کمد یه چیزی  ببرات گذاشتم 

 

 

 

 

 رفتم سمت کمد و با دستای لرزان بازش کردم

 

 

 

یه نامه بود که بغلش یه چاقو بود 

 

 

«🖤نامه ❤»

 

مری ببین  ااونا مجبورم کردن اون نامه رو بنویسم  ممری برو خونت و مراقب خودت باش  ششاید دیگه منو نبینی 

 

شاید منو هم مثل رز  ببکشن 

 نزار تو هم بمیری  ممراقب خودت باش  ااسن چاقو اخرین هدیه ی من به تو عه خودت  باش فرشته ی خونین من 

 

حتا دیگه اشکی برای ریختن نداشتم 

 چاقو رو تو دستم فشار دادم و از خونه رفتم بیرون 

بارون زیادی میومد (مثل فیلما هندیا بارون میومد😂) 

خیس  ااب شدم 

 رسیدم خونه با همون لباسای خیس خودم رو  رروی تخت انداختم   چچهره ی رز و الیا جلو چشمم نمایان شد 

 

بغضم ترکید  وو بلند زدم زیر گریه 

 با صدای بلند گفتم من واقعا احمقم باید همون موقع میمردم     ااره باید میمردم 

بلند شدم و قرصامو جلوم گذاشتم  ممیدونستم ضبط صدا گذاشتن تو اتاقم   ببا صدای بلند داد زدم   بببینید من دارم به خواسته شما عمل میکنم  ممن خودمو میکشم  ببزارید الیا بره   ممن میمیرم و کارو برا شما راحت میکنم 

 کعبه ی قرصارو باز کردم 10 تا از یکیش ریختم تو دستم و ده تا از دیگش 

و انداختم تو دهنم و اب رو سرکشیدم  

 

خودم رو روی تخت انداختم  وو چشمامو بستم  

دل درد بدی داشتم  ههر دقیقه حالت تهوع بهم دست میداد  تتا با صدا و روشنایی رعدو برق چشمام رو کمی باز کردم 

دومین رعدو برق باعث شد همه جا روشن شه  ییکی از همون مردا رو بالکن بود سمتم اومد 

 

پایان 

امیدوارم فوش ندید که در این جا تمومش کردم تا پارت بعد بدرود