?Who is the king
سلام ببخشید خیلی دیر دادم اصلا وقت نکردم بنویسم و این پارت رو دوست عزیزم که یکی از نویسنده های اینجاس نوشته ( نویسنده رمان عشق پر هوس و از اجبار ب عشق )
از زبون مرینت
باورم نمیشد کار اتسوشی بود
در تعجب بود که اتسوشی گفت:
اتسوشی:مرینت...
مرینت:ب...بله
اتسوشی:کجایی..؟
مرینت:هیچی..تو فکر بودم..
اتسوشی:دیگه حالا آزاد آزادیم هر کاری بخوایم میتونیم انجام بدیم...
مرینت:اره خیلی خوشحالم.....
اتسوشی:نظرت چیه امشب اینجا بمونی؟.
مرینت:خب باید بای مامان بابام ی بهونه بیارم تا قبول کنن..
اتسوشی:باش همین الان زنگ بزن بهشون بگو..
مرینت:باشه..
چند ساعت بعد...
اتسوشی:گشنمه بزار بگم میز رو اماده کنن..
مرینت:نه نه نیاز نیس،اگه موافق باشی من شام امشب رو درست کنم؟!..
اتسوشی:اوم...فکر خوبیه پاشو برو درست کن که خیلی گشنمه...
مرینت:شکمو....الان میرم،حالا چی میخوری؟
اتسوشی:پیتزا..
مرینت:باش
از زبون مرینت
از خدمتکارا خواستم برن استراحت کنن و خودم مشغول به کار شدم
خلاصه داشتم پنیر و میریختم که یهو....یکی از پشت بغلم کرد!اتسوشی بود..گفت:
اتسوشی:به به چیکار کرده مرینت خانم
مرینت:هههههههه😄
اتسوشی:خب کی آماده میشه؟؟
مرینت:فردا...
اتسوشی:چی؟؟
مرینت:انقد شکمو نباش الان حاضر میشه...
اتسوشی:پوووف...باشه
از زبون اتسوشی
باهم دیگه میز رو چیدیم
خلاصه مرینت پیتزا رو درست کرد و ما هم خوردیم خیلی هم خوشمزه شده بود......
بعد از غذا باهم برای عروسی برنامه ریزی کردیم و تصمیم گرفتیم یک هفته بعد تو خونه عروسی بگیریم