رمان هویت مخفی | پارت پنجم(P5)
❗توجه: اگه این رمان جذاب رو از اول نخوندین لطفا از پارت اول بخونید تا متوجه داستان بشوید❗🤝
ممنون بابت حمایت هاتون❤🤝
بریم برای ادامهی رمان...
عرفان: اه... لعنت بهش
وحید: باید چیکار کنیم قربان؟
عرفان: وسایل هارو جمع کنید باید بریم یک جا دیگه
وحید: کی از اینجا میریم؟
عرفان: پس فردا از این خرابه میریم یک جا دیگه...
*همینجوری که داشتن باهم حرف میزدن رادمان با عجله اومد*
رادمان: قربان...مکان آرنیکا رو فهمیدیم
عرفان: اوکیه... هانا و وحید رو میفرستیم دنبالش
هانا: من دوباره؟
عرفان: آره چاره ای نیست.. باید وفاداریت رو به ما ثابت کنی
هانا: باشه...
عرفان: همین الان لباساتونو بپوشید... میرید دنبال آرنیکا
وحید: چشم قربان
هانا: باشه
*لباسامونو پوشیدیم.. رفتیم با ماشین دنبال ارنیکا... من راننده بودم... وحید هم صندلی پشت نشسته بود*
هانا: نقشه چیه؟
وحید: با سرعت متوسط از کنار آرنیکا با ماشین رد میشی
هانا: خب؟
وحید: بقیش کاره خودمه به تو مربوط نیست
*آرنیکا رو پیدا کردیم... داشت رو پیاده رو راه میرفت*
وحید: خب حالا با ماشین با سرعت متوسط از کنارش رد میشی
*از کنار آرنیکا با سرعت متوسط داشتم رد میشدم... که یک دفعه ای وحید از جیب کتش یک تفنگ (کُلت) در آورد و به سر آرنیکا شلیک کرد*
هانا: عه عوضی تو اونی کشتی
وحید: از اول نقشه همین بود... باید میکشتیمش... واسه اینکه اطلاعات رو به پلیس نده
*اون لحظه که وحید این جمله رو گفت.. فهمیدم که ارنیکا هنوز اطلاعات باند رو به پلیس نداده بود... احساس کردم که همون یک در نجات هم بسته شد... دستام عرق کرد و اظطراب داشتم...*
وحید: سرعتت رو زیاد کن نباید پلیسا به ما برسن
*همینطوری که داشتم رانندگی میکردم... دوباره بابامو دیدم! اونجا توقف کردم و بابام هم منو دید... داشت میومد سمتم که منو نجات بده... که وحید تنفگشو به سمت من گرفت*
وحید: اگه تا پنج ثانیه دیگه حرکت نکنی و بابات به ما برسه جفتتون رو میکُشم!
هانا: باشه! باشه!
*بابام نتونست به ما برسه و وحیدم که تهدیدم کرد سریع گاز دادم و رفتیم دوباره سمت اون خرابه لعنتی!*
عرفان: چی شد عملیات خوب پیش رفت؟
وحید: اره کشتیمش...
*داشتن باهم حرف میزدن... که من چشمم به فلشی که توی جیب وحید بود خورد... آره! اون همون فلش قرمزه بود... یک فکری به سرم افتاد... فلش رو یواشکی برداشتم و رفتم سمت اتاقم... کامپیوتر آرنیکا رو روشن کردم... تمام اطلاعات باند که تو فلش قرمزه بود و از طریق کامپیوتر آرنیکا برای بابام فرستادم...*
تماس صوتی با پدر برقرار شد(+هانا)(-پدر)
+الو بابا
-الو دخترم...هنوز زنده ای؟ خداروشکر! تونستی فرار کنی؟
+نه نمیتونم بابا تمام اطلاعات باند رو براتون فرستادم
-آره دیدم دخترم.. خودت خوبی؟ بهت صدمه نزدن
+نه... فقط تهدیدم کردن
-دخترم ما فردا صبح با همکارام میایم تو خرابه و کل اعضای باند رو دستگیر میکنیم! نگران نباش!
+مرسی بابایی! دوست دارم فعلا خداخافظ
-خداحافظ دخترم... مراقب خودت باش
تماس صوتی با پدر قطع شد!
*داشتم کامپیوتر آرنیکا رو چک میکردم که چشمم به یک پوشه ای افتاد*
*پوشه رو باز کردم...وقتی پوشه رو دیدم قلبم ریخت... فهمیدم که این باند اونقدم کوچیک نیست و بزرگ تر از این حرفاس! چند تا باند به هم متصل شدن که یکیش این باند کوفتیه که من توش هستم*
*اوه اوه اوه! چی پیدا کردم... کل اعضای حال حاضر باند ۳۶ نفر هستن/نصف بیشترشون رفتن ماموریت در خارج کشور که فردا برمیگردن! میگم چرا اعضای باند انقد کمه*
*همینطوری که داشتم میچرخیدم تو کامپیوتر از پشت سرم صدای نفس شنیدم! سرم رو برگردوندم و پشتم رو دیدم... اون رادمان بود... رادمان از موقعه ای که داشتم با بابام صحبت میکردم داشت حرفامو میشنید و الان از همه چیز خبر داره و میدونه من جای باند رو به بابام(که پلیسه) لو دادم... بدبخت شدم... دیگه کارم تمومه!*
ادامه رمان در پارت بعدی...(پارت ششم)
ببخشید این پارت یکم کوتاه تر از بقیه پارت ها بود
لایک و نظر(کامنت) یادتون نره! با کامنت دادن و لایک کردن به من انرژی میدید تا پارت بعدی سریع تر و خفن تر بنویسم❤امیدوارم تا اینجا از رمان لذت برده باشید❤🤝
تا پارتی دیگر...
بدرود...