روزگار تلخ و شیرین پارت ۱
سلام من سُها هستم از شهر بندر عباس و من نویسنده جدید هستم این پارت ازمایشی هست
از زبان مرینت
سلام من مرینت دوپن چنگ هستم از یک خانواده ۳ نفره و سنم ۲۳ هست و رشته طراحی میخونم
صبح با صدای الارم گوشی از خواب بیدار شدم دست و صورتم رو شستم و مو هام رو خرگوشی بستم و رفتم پایین تا صبحانه بخورم که دیدم مامانم داره با تلفن صحبت میکنه بعد از تلفن بهش گفتم
من: صبخ بخیر
مامان: صبح بخیر عزیزم
من: با کی داشتی صحبت می کردی ؟
مامان: با زن داییت
من: خوب چی گفت؟
مامان: گفت فردا بلیط گرفتن دارن میان
شیر هایی که تو دهنم بود رو ریختم و گفتم
من: چییییییی! امکان نداره
مامان: حالا که میبینی امکان داره
من: من باید سریع اتاق پسر داییم رو اماده کنم
مامان: عزیزم خیلی هم امکان نداره پسر داییت بیاد
من: اشکالی نداره و باید بگم اتاق اون رو میخوام به سلیقه خودم تزیئن کنم
مامان: ولی اگر نیاد تو ناراحت میشی درسته؟
من: اره ولی چاره کار چیه شاید اگر بهش زنگ بزنم و راضیش کنم بیاد
مامان: باشه هر جور راحتی چیز هایی رو که میخوای به ایزابلا بگو تا برات بخره
من: باشه
چیز هایی رو که خواستم به ایزابلا جون گفتم و برام خرید و گوشه اتاق گذاشتن و به ایزابلا جون گفتم
من: ایزابلا جون
ایزابلا: جونم مرینت جون
من:(با پوزخنده) میخوای با هم سلیقه به خرج بدیم و شیطونی کنیم ؟
ایزابلا:(با پوزخنده)اره
بعد دویدیم و شروع به کار کردیم ایزابلا هم سن من الیا هست و رشته حساب داری میخونه ما سه تا از کوچکی دوست جون جونی هم بودیم
اگر خشتون امد بهم بگید تا ادامه بدم برای پارت بعدی ۱۵ لایک و ۲۰ کامنت بای بای🤗