روزگار تلخ و شیرین پارت ۱

𝔖𝔬𝔥𝔞 𝔖𝔬𝔥𝔞 𝔖𝔬𝔥𝔞 · 1402/03/22 13:46 · خواندن 2 دقیقه

سلام من سُها هستم از شهر بندر عباس و من  نویسنده جدید هستم این پارت ازمایشی هست

 

از زبان مرینت

 سلام من مرینت دوپن چنگ هستم از یک خانواده ۳ نفره و سنم ۲۳ هست و رشته طراحی میخونم

 

صبح با صدای الارم گوشی از خواب بیدار شدم دست و صورتم رو شستم و مو هام رو خرگوشی بستم و رفتم پایین تا صبحانه بخورم که دیدم مامانم داره با تلفن صحبت میکنه بعد از تلفن بهش گفتم 

من: صبخ بخیر

مامان: صبح بخیر عزیزم

من: با کی داشتی صحبت می کردی ؟

مامان: با زن داییت 

من: خوب چی گفت؟

مامان: گفت فردا بلیط گرفتن دارن میان 

شیر هایی که تو دهنم بود رو ریختم و گفتم 

من: چییییییی! امکان نداره

مامان: حالا که میبینی امکان داره 

من: من باید سریع اتاق پسر داییم رو اماده کنم 

مامان: عزیزم خیلی هم امکان نداره پسر داییت بیاد 

من: اشکالی نداره و باید بگم اتاق اون رو میخوام به سلیقه خودم تزیئن کنم 

مامان: ولی اگر نیاد تو ناراحت میشی درسته؟

من: اره ولی چاره کار چیه شاید اگر بهش زنگ بزنم و راضیش کنم بیاد 

مامان: باشه هر جور راحتی چیز هایی رو که میخوای به ایزابلا بگو تا برات بخره

من: باشه

چیز هایی رو که خواستم به ایزابلا جون گفتم و برام خرید و گوشه اتاق گذاشتن و به ایزابلا جون گفتم 

من: ایزابلا جون 

ایزابلا: جونم مرینت جون

من:(با پوزخنده) میخوای با هم سلیقه به خرج بدیم و شیطونی کنیم ؟

ایزابلا:(با پوزخنده)اره

بعد دویدیم و شروع به کار کردیم ایزابلا هم سن من الیا هست و رشته حساب داری میخونه ما سه تا از کوچکی دوست جون جونی هم بودیم 

 

 

 

 

اگر خشتون امد بهم بگید تا ادامه بدم برای پارت بعدی ۱۵ لایک و ۲۰ کامنت بای بای🤗