رمان هویت مخفی | پارت اول(P1)

Antalya Antalya Antalya · 1402/03/21 16:26 · خواندن 4 دقیقه

ســـلــامــ من نویسنده جدید هستم! 

فعالیتم راجب به رمان هستش! مهراد صدام بزنید💬

۱۶ سالمه❤🤝رمان موضوع اصلیش  عاشقانه و اکشنه چند تا موضوع فرعی هم داره...بریم واسه رمان... 

برو ادامه‌ی مطلب... 

روز سه شنبه بود...چشام نیمه باز بود و تو خواب و بیداری بودم... تا اینکه... 

دینگ دینگ... دینگ دینگ🛎

مامان: هانا! هانا پاشو دوستت اومد... 

هانا: عه چقد زود اومد... درو براش باز کنید... 

مامانم درو باز کرد در اتاقم نیمه باز بود و داشتم حال رو نگا میکردم که دوستم آلیا اومده... داشت میومد سمت اتاقم.. 

سریع لباسامو پوشیدم و رژ لب زدم و داشتم آرایش میکردم... 

آلیا: به به! بانو هانا! یعنی خاک تو سرت با اون سلیقت

هانا: عه کجای لباسم بده؟ 

آلیا: این همه لباس تو فروشگاه بود تو باید اینو میخریدی؟ 

هانا: باز گیر دادیا! 

آلیا: من میرم مهمونی داره شب میشه... تو هم آرایشت رو بکن بعد بیا... 

 هانا: چشم شما فقط دستور بده! 

آلیا: بجای این مسخره بازیا سریع آرایش کن

هانا: راوی؟ نمیشه بری یک ساعت بعد این آلیا داره رو مخم میره ها؟! 

راوی: یک ساعت بعد...! 

شب شده بود... سوار ماشینم شدم و حرکت کردم به سمت محل مهمونی... همینطور که داشتم میرفتم چشمم به دوتا موتور خورد...یک لحظه ترس تمام بدنم را گرفت... سرعتم رو بیشتر کردم... موتور اولی سرعتش و بیشتر کرد و با باتوم به شیشه ماشینم ضربه زد... منم داشتم از ترس سکته میکردم... سرعتم رو بردم بالاتر... موتور دومی هم رسید به ماشینم... میخواستم موتور دومی رو زیر بگیرم که قمه رو از جیبش درآورد و به نشانه‌ی تهدید... قمه رو، رو هوا چرخوند... من اونقد حواسم پرت موتور ها شد که جلومو ندیدم و با یک زن تصادف کردم... اون زن به ماشین من خورد... و افتاد و کلی خون از سرش اومد بیرون... شیشه های ماشینم خونی شده بود... حالم بد بود... وقتی با اون زن تصادف کردم.. موتور ها بعد تصادف فرار کردن... همه دور و ور اون زن جمع شدن... دکتر اومد و گفت اون زن مُرده ! چند نفر به پلیس زنگ زدن و گفتن من از قصد اون زن رو کشتم... ولی از قصد نکشته بودم... وقتی خون اون زن رو دیدم... حالم بد شد و توی جوب بالا آوردم...خودم از خودم متنفر شده بودم... مامان من خونه داره و بابام پلیسه... میترسیدم بابام بفهمه من یکی رو کشتم...بابام رئیس پلیس شهره...یعنی اگه بقیه بفهمن من باید چه خاکی تو سرم کنم؟ استرس و ترس تمام بدنم رو گرفته بود...همه چی رو تار میدیدم... یک وَن اومد جلوم پارک کرد... یک زن و یک مرد از اون وَن بیرون اومدن و دهنمو چسب زدن و کیسه گذاشتن رو سرم تا چیزی نبینم... منو گذاشتن تو وَن و حرکت کردن...من با تموم وجود داد زدم کمک... اما چون دهنم رو چسب زده بودن کسی نشنید...تو راه... اون دو نفر داشتن باهم حرف میزدن... اسم اون دو نفر مژده و سینا بود... 

سینا: این همون دخترست؟ مطمئنی؟! 

مژده: اره دیگه! اسمش هاناست

سینا: خوبه! باباش چیکارس؟ 

مژده: هنوز نفهمیدیم... رسیدیم اونجا انقد میزنمش تا بگه کار باباش چیه... واسه باند لازمش داریم» 

اگه اونا بفهمن بابای من شغلش چیه... کارم تمومه نباید بگم شغل بابام چیه. چیزی که فهمیدم این بود که انگار یک باند خلافکارنه بزرگ دارن.. که منو دزدیدن تا از من استفاده کنن

اگه بگم شغل بابام چیه. کارم تمومه و هیچ راه نجاتی ندارم. 

___________________________________________________

راوی: نیم ساعت بعد.... 

___________________________________________________

کیسه رو از رو سرم برداشتن و چسبی که به دهنم زدن رو باز کردن... منو داشتن یه جایی میبردن... یک باغ و یک عمارت و قدیمی بود... شبیه یک خرابه‌ی بزرگ بود... 

منو بردن تو یک اتاق و منو به یک ستون بستن... 

مژده: هی دختر! تو فعلا اینجا میمونی تا رئیس بیاد بعد یک قرارداد باهات میبنده که عضو این باند بشی» 

هانا: عوضیا! من عمرا اون قرارداد رو امضا کنم! 

مژده: میدونی اگه اون قرارداد رو امضا و قبول نکنی چی میشه؟ میمیری!» 

بعد چند دقیقه رییس باند اومد... اسمش عرفان بود... بهم درباره‌ی قرارداد و این باند گفت... گفت اگه باهاش همکاری نکنم میمیرم... 

عرفان(رئیس باند): خب... حالا قبول میکنی؟ 

هانا: اممم

عرفان: بله یا خیر؟ اگه بگی خیر عاقبت خوبی نداری! 

هانا: حاضرم بمیرم! ولی با شما همکاری نمیکنم! 

ادامه‌ی رمان در پارت بعدی...(پارت دوم) 

خب... امیدوارم از پارت اول این رمان خوشتون اومده باشه! 

اگه ادامه‌ی رمان رو میخواین... لایک و کامنت(نظر) بزارید... اگه حمایت بشه پارت دوم رو همین فردا پس فردا میزارم❤🤝

با لایک ها و نظر ها بهم انرژی میدید تا پارت بعدی رو سریع و خفن تر بنویسم ❤🤝

فعلا بدرود...(نظر و لایک یادت نره!)