از اجبار به عشق (6)

𝓜𝓮𝓱𝓻𝓲 𝓜𝓮𝓱𝓻𝓲 𝓜𝓮𝓱𝓻𝓲 · 1402/03/20 15:40 · خواندن 5 دقیقه

                            برو ادامه مطلب

سلام سلام خوشملا

چطورین شما؟چخبرا؟ 

اومدم با پارت 6 از اجبار به عشق پس برید عشق کنید

ولی قبلش ی چیزی بگم از این پارت به بعد مخصوصا این پارت کمی تا مقداری...غمگینه

      -------------------------------------------------------------


واییییی خداجووووون ینی من واقعا حامله بودممممم *-----*
به آلیا زنگیدم که ناهار باهم بریم بیرون
رفتیم رستوران وقتی هم این خبر و بهش دادم از خوشحالی بال درآورد انگار این میخواد مامان بشه =\
آلیا:واییییییی دختر راست میگی ینی من دارم خاله میشممممممممم
من:اوی اوی یواشتر کی گفته تو قراره خاله بشی؟؟؟!! 
آلیا سوالی نگام کرد
من:به بچم میگم ایشون گودزیلا میباشند
آلیا:گودزیلا که اون شوهرت بود
من:حالا من میگم به تو بگه گودزیلا
آلیا چپ چپ نگام کرد
عاقا بعدش رفتم خونه خیلی خسته بودم
رفتم تو اتاقم....
من:ت...تو اینجا چیکار میکنی اصن چطوری اومدی تو خونه؟؟
سوکس ژاپنی(کاگامی):هه دختر فکر کردی فقط تو کلید این خونه رو داری؟؟ 
من:اینجا چی میخوای؟؟!! 
یهو بلند شد همینطور میومد جلو و منم عقب عقب میرفتم
سوسک ژاپنی:ببین دختره ی داهاتی از آدرین فاصله بگیر انقد به عشق من نچسب از تو چشماشم میتونی بفهمی دوست نداره اون فقط و فقط....
یهو از پله ها افتادم پایینو تا چندتا پله غلت خوردم 
آخرین چیزی که دیدم قیافه ی عصبی آدرین و چهره ی وحشت زده ی کاگامی بود...
--آدرین--
وقتی وارد خونه شدم مرینت رو پله ها افتاده بود و پله هاهم خونی بود اما بعد با چیزی که دیدم جلو چشمامو فقط خون گرفته بود
من:تو اینجا چه غلطی میکنی هااااااان؟؟؟!!!!!! با مرینت چیکار کردی کثافتتتتتتت(آرام باش عزیزم چقد بد دهنی تو :/)
کاگامی:آدرین جونم....عشقم
من:خفه شوووووو فقط بنال باهاش چیکار کردییییی هانننننننن؟؟!!!! 
یهو دیدم مرینت سرفه کرد و از دهنش خون میریخت بیرون حالش خیلی خراب بود برا همین کاگامی و بیخیال شدم و رفتم سراغ مرینت بغلش کرد و رو صندلی عقب ماشین خوابوندمش
رفتیم بیمارستان به آلیا و نینو هم زنگ زده بودن بیان خیلی عصبی بودم
آلیا خیلی اشک میریخت نمیدونستم چرا جوری اشک میریخت که نفسش بالا نمیومد هربار که به من نگاه میکرد اشک تو چشماش میشد........
...........تا اینکه دکتر از اتاق عمل اومد بیرون
من:دکتر(جون دکتر :/) حال مرینت چطوره حالش خوبه؟؟؟! 
دکتر:آقای آگراست آروم باشین حال خانمتون خوبه و خوشبختانه شانس آوردین به سرش آسیب جدی ای نرسیده کمی خونریزی داخلی داشت که خونش رو بند آوردیم ولی....
آلیا گریش شدید تر شد
من:ولی چی چه اتفاقی افتاده؟؟!!! 
دکتر سرشو انداخت پایین:متاسفانه بچه ی ایشون سقط شدن
روح از تنم در رفت:م..مرینت حامله بوده
رو به آلیا کردم:تو هم اینو میدونستی نه؟؟!! 
آلیا همونطور که گریه میکرد گفت:خودشم امروز متوجه شده بود......ناهار باهم رفتیم بیرون برای شب برنامه داشت که بهت بگه ولی......
سرمو گرفتم تو دستام:نه نه امکان ندارههههههه نهههههه
دکتر:متاسفم آقای آگراست
من: میتونم مرینت و ببینم
دکتر:البته
رفتم تو اتاق..... 
--مرینت--
آدرین اومد تو اتاق کنار نشست و بغلم کرد
آدرین:ماری تو باردار بودی؟
من:آ..آدرین نگو که....
آدرین:متاسفم عشقم...ولی مطمئن باش از اون عفریته انتقام میگیرم... 
خدایا بچم😢😢😢😢😢😢
چشمامو بستم اشک از چشمام جاری شد
دو روز بعد..... 
دو روز از اون اتفاق میگذره ی ذره روحیم بهتر شده درو زدن که آدرین رفت درو باز کرد
آدرین:مامان بابا؟!
امیلی جون:سلام پسرم
من:سلام چیشد که برگشتین؟؟؟!!! 
امیلی جون:خب شرکتی که تو اسپانیا داشتیم و فروختیم
آدرین:عجب..!!فکر نمیکردم بابا به این راحتیا از شرکتش دل بکنه.... 
بعدم همه جز اگراست بزرگ زدیم زیر خنده
اگراست بزرگ لب به سخن باز کردن( :/ ):آدرین....تو  باید با کاگامی ازدواج کنی....... 
آدرین:چیییی؟!!!!!! بابا تو خودت میدونی که اون چیکار کرده(مامان بابای آدرین خبر دارن برا نوشون چه اتفاقی افتاده :/)
اگراست بزرگ:میدونم.....میدونم.......ولی مجبوری... 
--مرینت--
خیلی ناراحت بودم آخه چرا آدرین مجبور به همچین کاری بود...؟!! 
آقای اگراست رو به من گفت:مرینت دخترم...میشه چند لحظه بری بیرون....؟؟ 
من:ا....البته
چرا منو بیرون کردن؟؟
رفتم تو حیاط و دم در نشستم
یهو امیلی جون اومد:ماری بهتره تو هم پیشمون باشی
لا اله الله اینا مشکل دارن هی منو بیرون میکنن هی میگن بیا.......کلا فازشون نا معلومه=\
اگراست بزرگ:تام و سابین تهدیدم کردن گفتن که آدرین حتما باید با کاگامی ازدواج کنه... 
من:م...مامانو ب...بابام
اگراست بزرگ(گابریل اگراست):مارینت آروم باش تا همه چیو بهت بگم..... 
گابریل:مرینت....تام و سابین از اول تورو نمی خواستن...
من:چ...چ....چی؟؟؟؟؟؟!!!!
اگراست بزرگ:خب تو رو ناخواسته بدنیا اوردن.... 
آدرین داشت از تعجب شاخ پر میاورد ولی من حالم خیلی بد بود
من:پ....پس چرا اون همه بهم محبت کردن؟؟؟!!! 
اگراست بزرگ:نمیدونم!!... 
من:خب الان با چی تهدیدتون کردن؟؟؟؟؟؟ 
آقای اگراست سرشو انداخت پایین:با جون آدرین!!!... 
من:چ.....چی؟!
آدرین:من مرینت و طلاق نمیدم به هیچ وجه...... 
من:آ...آدرین ببین باید از هم جدا شیم مجبوریم بخاطر خودت بخاطر....ما
امیلی جون:الان بهتره از هم جدا بشین تا بعدا که ی جوری این قضیه رو درست کنیم..... 
سرمو به نشانه ی تایید تکون دادم
امیلی جون:برات ی خونه گرفتیم ی خیابون بالاتره.....اول بریم تا از هم جدا بشین بعدم ببریمت اونجا
من:باش..... 
ولی آدرین خیلی کلافه بود... 
عاقا رفتیم و جدا شدیمو منم رفتم خونم
رفتم رو تختم گوشیم و گرفتم دیدم آلیا پیام داده: ماری منو نینو داریم میریم بریتانیا بعد از اینکه دانشگاهم و تموم کردم برمیگردم مواظب خودت باش
بیا اینم که پر زد رفت خدایااااا من چقد بدبختم آخه =\
هییییی امان از دست این زندگی بعدم کپیدم..... 

 

خب خب پارت 6 هم تمومید

پارت بعد و........ 

.......... فردا میدم 

تا پارت بعد بترکونین💥با کامنتای قشنگتون بهم انرژی خوب و مثبت بدید تا منم قوی شروع کنم به نوشتن⚡

فعلا بای