عشق پر هوس (4)

𝓜𝓮𝓱𝓻𝓲 𝓜𝓮𝓱𝓻𝓲 𝓜𝓮𝓱𝓻𝓲 · 1402/03/19 12:59 · خواندن 5 دقیقه

                             برو ادامه مطلب 

سلام سلام قشنگا

خوبین سلامتین؟چه خبرا؟ 

اومدم با پارت 4 عشق پر هوس پس برید عشق حال

      ----------------------------------------------------------------

از زبون مرینت
اومدم برم اونور ولی دیدم که آلبرت جلوی چشمام ظاهر شد.....
یاخدااااا حالا من اینو کجای دلم بزارم؟؟؟
آلبرت به ماشینش تیکه داده بود و ریلکلس به من نگاه میکر....
دیدم اومد نزدیک من و دوستام....
آلبرت:سلام خوشگلم
من:میشه بهم نگی خوشگلم......
آلبرت:پس سلام ت کجاست؟؟؟
من:حالا هرچی....
دیدم که کلورین و رز با دیدن آلبرت ذوق مرگ شده بودن.......
و آدرین هم همینجوری نگاهمون میکرد.......
رز اومد و جلو گفت:(قبلا دوستای مرینت با آلبرت آشنا شده بودند و دیدنش) 
رز(با ذوق):سلام آلبرت...
آلبرت(با لحنی صمیمی و گرم):سلام دوشیزه رز....
رُز ریز ریز خندید.....
چرا همه ی دخترا برای آلبرت میمیرن ولی من هیچ احساسی بهش ندارم؟؟؟چرا؟؟؟
کلورین(در حالی که ذوق مرگ شده بود):سلام آلبرت جون.....
آلبرت هم یه دستش رو پشت کمرش و اون یکی رو جلوی سینه اش گذاشت و خم شد....
آلبرت:سلام و درود بر شما دوشیزه کلورین.....
کلورین پاک دیگه ذوق مرگ شده بود و میخواست غَش کنه......
آلبرت رو به من کرد و گفت:
آلبرت:اومدم سراغت تا باهم بریم رستوران....
من:برای چی؟
آلبرت:کار دارم باهات.......
دیدم آدرین رفت سمت ماشینش و به فیلیکس چیزی گفت و رفت.....
آخه چرا اون اونجوری شد؟
مگه قرار نبود با بچه ها بستنی بخورن؟؟؟
لابد به فیلیکس گفته که خودش تنهایی میره و فیلیکس با بقیه بیاد......
نه بابا اینجوری نمیشه......
باید فردا از بقیه ی قضیه خبر دار بش .....
آلبرت:مری.....مری....
بعد دستش رو جلوی چشمام که خیره شده بود تکون داد....
به خودم اومدم و گفتم:
من:چیه؟؟؟؟
آلبرت:نمیای بریم؟؟
من:اوه باشه....
بعد روبه دخترا کردم و گفتم:
من:نمیخواید برسونیمتون؟؟؟
الیا:نه نمی خواد.....تو برو ما میخوایم بریم این پارک رو به رو.....
من:باشه.....میل خودتونه....
آلبرت رفت طرف ماشین و در حالی که داشت در ماشین رو باز میکرد گفت:
آلبرت:خداحافظ دخترا......(اینو برای دلبری گفت😈)
رفتم توی ماشین نشستم...
من از پنجره گفتم:
من:خداحافظ.....
الیا:خوش بگذره......
بعد همه باهم (الیا،کلورین،رز):خداحافظ......
تو ماشین بودیم که آلبرت بهم گفت:
آلبرت:مری اون کی بود که پیش تو و دوستات وایستاده بود؟؟؟قصد بدی که نداشت!؟....
من:آلبرت چی داری میگی؟؟؟؟؟هههههههههههههه.......(مثلا خندید)
آلبرت:خو چیه نگران عشقم شدم.....
من:میشه انقدر لقب نزاری روم.......همون مری رو من بیشتر دوست دارم 
آلبرت:باشه.....هر طور که دوست داری......چون هدف اصلی منم خوشحال بودن توعه......
من:پوفففف 
آلبرت:آخر سر بهم نگفتی اون کیه؟!....
من:خو یکی از پسرای دانشگاه و......
آلبرت نذاشت ادامه ی حرفمو بزنم و گفت:
آلبرت:خو اینو میدونم....
من:بزار حرفمو بزنم.....
آلبرت:باشه......بگووو
من:پسر همون خواستگار دیشب مامانم یا به عبارت دیگر برادرم ....
آلبرت:اووهوم........ولی ی جوری نگاهت میکرد ‌......
من:آلبرت....
آلبرت:جونم.....
من:میشه انقدر روی من حساس نباشی.....
آلبرت:نه نمیشه.......چون دوست دارم باید روت حساس باشم......
با کف دستم زدم وسط پیشونیم....

آلبرت:ععععععععع.......نزن........(آخی چقد عشقولانه😈🤣) 
خلاصه رسیدیم رستوران.....

موقعه ی نشستن ،آلبرت صندلی رو کشید برام عقب تا من بنشینم.....(بازم دلبری 🥴)
منم در حال نشستن گفتم:
من:ممنون.....
آلبرت:خب.....
من:چی؟؟؟
آلبرت:نخودچی......
من:باااا نمک...........خب چیکارم داشتی؟؟؟؟
آلبرت:هیچی دوست داشتم بیام و یه ساعت وقتم رو با عشقم بگذرونم....
من:آلبرت آزار(منظورش مرضه🤣)داری......فکر کردم کارم داری.....
آلبرت:گناه کردم.....
من:نه.......وای خدا نه مامانم.....
آلبرت:به مامانت خبر دادم امم یعنی ازش اجازه گرفتم که بعد دانشگاه بزاره که تو با من بیای بیرون....
من:مستر مجهز (این چی بود گفتی🤣)
آلبرت ریز ریز خندید ....
من:خب چیه؟؟
آلبرت:مستر مجهز لطف دارید.......
من(با ناز):آری ....من همیشه به همه چیز و همه کس لطف دارم (اَه اَه چِندِش) 
آلبرت با لبخندی دختر کش بهم نگاه میکرد و هیچی نمی گفت...
من درحالی که دستمو به میز تکیه داده بودم و زیر چونه ام بود  به آلبرت نگاه میکردم و  گفتم:
من:چیه؟؟؟حرف نمی زنی....
آلبرت:عاشق موقعه هایی ام که برام ناز میکنی.....
من:آلبرت میشه دیگه تمومش کنی.....
آلبرت:چی میخوری؟؟؟
مِنو رو آوردم سمت خودم و گفتم:
من:کاپوچینو 
آلبرت:چیز دیگه ایی نمی خوای؟؟؟
من:نه ممنون....
آلبرت با دست به گارسون اشاره کرد.....
گارسون اومد سمتمون.....
آلبرت:دو تا کاپوچینو لطفا.....
گارسون:باشه.....
و رفت ‌.....
آلبرت گفت:
آلبرت:راستی میگم قیافه ی اون پسره برام آشنا بود ‌.‌‌.....(خسته نباشی دل آور 🤣🥴)
من:کدوم؟؟؟؟
آلبرت:همون پسر خواستگار مامانت.....
من:خداااااا......آدم به این معروفی توی پاریس اونوقت تو نمیشناسیش......
آلبرت:نکنه همون گابریل آگراست باشه که اومده خواستگاری مامانت؟؟؟
من:عقل رو بِرم.....
آلبرت:آره؟؟؟؟؟
من:چمچاره......
آلبرت:من دیگه رد دادم..(آقا این شد  بهتاش توی پایتخت)
بعد از خوردن کاپوچینو هامون رفتیم سوار ماشین شدیم تا آلبرت برسونم خونه...
آلبرت در حال رانندگی گفت:
آلبرت:من میخوام یکم پیاده روی کنم.....میای؟؟؟؟
من:مامانم نگران نشه؟؟؟؟
آلبرت:خودم درستش میکنم ‌......
من:باشه ‌....‌.(این عاشق آلبرت شد رفت ........مری:نخیر من فقط اونو به عنوان پسر عمو دوست دارم....من:اوکی )
آلبرت ماشین رو پیش پارکی،پارک کرد و پیاده شدیم.....
داشتیم همینجوری راه می رفتیم توی شب(مثلا ساعت 9شب بود)و آلبرت جک و خاطره های بانمکی برام تعریف میکرد و منم میخندیدم‌..........
همینجوری که داشتیم می خندیدیم و راه می رفتیم با فردی که دیدم شوکه شدیم ‌‌....

 

خب خب پارت 4 هم تمومید 

تو کف بمونید فعلا تا پارت بعد😏😁

تا پارت بعد بترکونین💥انرژی خوب و مثبت بدید تو کامنتا تا منم انرژی بگیرم⚡

پارت بعد رو فردا میدم ولی معلوم نیس کی بدم چون کلاس زبان دارم ولی سعی میکنم زود بدم💚

فعلا بای