چتر بسته (p10)
سلام بابت تاخیر تو پارت ها شرمندم
2 روز دیگه آخرین امتحانم رو میدم و فعالیت هامون بیشتر میشه
برای ادامه این پارت لایک ها به 20 برسه و کامنت ها به 25
ممنون از تمام حمایت هاتون :)
Part10
مرینت :
از خواب بیدار شدم و دست و صورتم و شستم و صبحونه رو خوردم و لباس هامو عوض کردم و به سمت دانشگاه حرکت کردم.
میدونستم ... امروز امتحان دارم و قبول نشم بدبختم.... چون باید 1 ترم دیگه بخونم
خیلی استرس داشتم.... اگه این امتحان رو بدم فقط 3 ترم باید بخونم تا فوق لیسانسم رو بگیرم
بالاخره رسیدم و دیدم بچه ها همه تو حیاطن .... و به سمت آلیا رفتم و پرسیدم :
-اینجا چه خبره.... چرا همه تو حیاطن
+سلام... هیچی ، پدر استاد داماکلیز فوت کرده و همه تو حیاطیم تا ببینیم چی میشه
-یعنی چی چی میشه
باید تعطیل کنن امروز رو
+خب امتحان ترم داره این وسط زر زر میکنه
-راست میگی
همینجوری تو حیاط مشغول زر زدن و شایعه پخش کردن بودیم که مدیر دانشگاه از سالن اومد بیرون و روی پله ها وایساد و گفت :
_همونطور که خودتون میدونید، امروز پدر عزیز استاد داماکلیز به رحمت پروردگار رفته و شما ها امتحان ترم دارید
متاسفانه باید بگم امتحان لغو نمیشه و و داخل سالن امتحان برگزار میشه
لطفا کیف هاتون رو داخل سالن بزارید و برای خودتون فقط یک خودکار آبی بردارید و استفاده از خودکار قرمز و غلط گیر و مداد مممنوع هستش و برگه شما تصحیح نمیشه
موفق باشید
.
.
کیف هامون داخل سالن گذاشتیم و از پله ها بالا رفتیم و وارد سالن شدیم و رو میز ها نشستیم
و 5 دقیقه بعد مراقب ها برگه ها رو بین بچه ها بخش کردن
وقتی برگه به من رسید ، اول اسمم رو نوشتم و بعد هم شروع به نوشتن کردم
و بعد از اینکه برگه دادم رفتم کیفم رو برداشتم و تو حیاط منتظر آلیا بودم
:
-وای بالاخره اومدی؟...
+بله... همه مثل شما خرخون نیستن که
-من خرخون نیستم....مغزم زود یاد میگیره
+فک کنم ریدم
-برای من که سخت نبود زیاد
امیدوارم قبول شم
+خدا کنه
حالا بیا بریم لباس واسه مهمونی فردا بگیریم
-وات.... چه کاریه .... یه لباس میپوشیم دیگه
+لباس سفید داری؟
-نه چرا؟
+برای مهمونی باید لباس سفید بپوشیم
-وات د فاـک
خانم کلاس میزاره چه
+بیا بریم
زیاد از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین مدل بالای مشکی جلومون وایساد و گفت :
+کجا تشریف میبرید خانم ها
بشینید برسونمتون
-برو، مزاحم نشو آقا
+منم مرینت
-یه وا... سلام آدرین... خب اینجوری نگو دیگه آدرین فک میکنه مزاحمی
+باشه... کجا میرید
-هیچی با آلیا میریم پاساژ لباس بگیریم
+سوار شید میرسونمتون
-نه ممنوـــ
که یهو آلیا دستم رو گرفت و در ماشین رو باز کرد و سوار ماشینم کرد و به آدرین :
-خیلی ممنون
که بهش گفتم :
-چته ، چیکار میکنی
+هیچی، درخواست یه پسر رو رد کنی بده
-مسخره
که آدرین گفت :
+خیلی ممنون مرینت
جزوت خیلی کمکم کرد
-خواهش میکنم
و بعد هم جزوم رو داد بهم
و چند دیقه بعد رسیدیم
و پیاده شدیم و وارد پاساژ و دونه دونه مغازه ها رو گشتیم ... تا بالاخره آلیا از یه لباس خوشش اومد و خریدش و بهم گفت :
+از چیزی خوشت نیومد
یه چی بخر دیگه
-قبلا یه لباس نیمه آماده دارم فقط باید یه سری پارچه بگیرم
+خب بریم بالا یه سری پارچه فروشی هستش
.
.
.
پارچه ها رو خریدم و اومدم خونه و نشستم با خیال راحت شروع به دوختن لباس کردم
چون فردا کلاس تعطیل بود
.
بالاخره لباس رو دوختم و دیدم ساعت 10 شبه که مامانم در رو باز کرد و گفت :
+سلام.. خوبی عزیزم
دیدم برای شام نیومدی گفتم شامت رو بیارم
-سلام، مرسی
مشغول کار بودم
زمان از دستم در رفت
. بعد هم غذا رو خوردم و گرفتم خوابیدم
11ساعت بعد
از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت 3 بعد از ظهره
سریع پایین رفتم و چند تا کوراسان برداشتم و با شیر خوردم
و بعد هم رفتم لباسم رو اتو کردم و بالاخره
یه لباس سفید تا زانو با چین های کوچیک و با مروارید دوزی ها قشنگ
خیلی قشنگه
و بعد هم رفتم جلو آینه و با موهام و دو ساعت ور رفتم
.
ساعت نزدیکای 6 بود و مهمونی ساعت 7 بود
لباسم رو پوشیدم
و از تو کمد یه کفش پاشه بلند سفید برداشتم دو پوشیدم
_امیدوارم گند نزنم چون خیلی وقته کفش پاشنه بلند نپوشیدم
و بعد هم به آلیا زنگ زدم ... تا با ماشین باباش بیاد دنبالم
و رفتم پایین که مامانم گفت :
+مرینت، با این لباس ها کجا میری؟
-مگه قبلا نگفته بودم، امروز کلویی تولدشه
+آهان درسته
-فکر بد درباره ی من نکن مامان :)
+ببخشید عزیزم
و بعد هم آلیا اومد و سوار ماشین شدم و گفت :
+وای دختر یه جوری لباس پوشیدی انگار تولد خودته
-ما اینیم دیگه
+خیلی قشنگه
-بهتره بری چون ساعت 6:30 هست
+باشه
بالاخره رسیدیم و وارد ساختمون شدیم که آقا یی گفت :
+لطفا یه دونه نقاب برای خودتون بردارید
.
رو به آلیا کردم و گفتم :
-مگه رقص نقابه
+چمیدونم
یه نقاب برداشتیم و وارد سالن شدیم
خیلی قشنگ بود
ولی مثل پارتی ها شلوغ نبود.... یه آهنگ ملایم و رقص نور آروم سفید بود
و رقص قاطی بود
بعد هم رفتیم با آلیا یه گوشه نشستیم و یه شربت انبه برداشتیم
و خوردیم
و بعد هم یه پسر مو طلایی نزدیکمون داشت میشد
و بعد از چند لحظه فهمیدم آدرینه
وقتی بهم رسید گفت :
+مرینت؟
-بله؟
+راستش کسی به عنوان همراه ندارم که باهاش برقصم و بیشتریا منو میشناسن و یکم بده که پسر گابریل آگرست توی مهمونی با کسی نرقصه
میخواستم بهت بگم، اگه مشکلی نیست همراه من تو مهمونی باش و باهم برقصی
اگه مشکلی نیست
. یه لحظه بدنم سرد شد و کپ کردم و ضربان قلبم رفت بالا
خودم نمیخواستم قبول کنم ولی یه حس عجیبی بهم این اجازه رو نمیداد و میگفت باید قبول کنم
بعد از چند ثانیه بهش گفتم :
-اممم....
پایان فصل 1
این داستان دامه دارد....