چتر بسته (p10)

Arezo Arezo Arezo · 1402/03/18 21:54 · خواندن 6 دقیقه

سلام بابت تاخیر تو پارت ها شرمندم 

2 روز دیگه آخرین امتحانم رو میدم و فعالیت هامون بیشتر میشه 

برای ادامه این پارت لایک ها به 20 برسه و کامنت ها به 25 

ممنون از تمام حمایت هاتون :)

Part10 

مرینت : 

از خواب بیدار شدم و دست و صورتم و شستم و صبحونه رو خوردم و لباس هامو عوض کردم و به سمت دانشگاه حرکت کردم. 

میدونستم ... امروز امتحان دارم و قبول نشم بدبختم.... چون باید 1 ترم دیگه بخونم 

خیلی استرس داشتم.... اگه این امتحان رو بدم فقط 3 ترم باید بخونم تا فوق لیسانسم رو بگیرم 

بالاخره رسیدم و دیدم بچه ها همه تو حیاطن .... و به سمت آلیا رفتم و پرسیدم : 

-اینجا چه خبره.... چرا همه تو حیاطن 

+سلام... هیچی ، پدر استاد داماکلیز فوت کرده و همه تو حیاطیم تا ببینیم چی میشه 

-یعنی چی چی میشه 

باید تعطیل کنن امروز رو 

+خب امتحان ترم داره این وسط زر زر میکنه 

-راست میگی 

همینجوری تو حیاط مشغول زر زدن و شایعه پخش کردن بودیم که مدیر دانشگاه از سالن اومد بیرون و روی پله ها وایساد و گفت : 

_همونطور که خودتون میدونید، امروز پدر عزیز استاد داماکلیز به رحمت پروردگار رفته و شما ها امتحان ترم دارید 

متاسفانه باید بگم امتحان لغو نمیشه و و داخل سالن امتحان برگزار میشه 

لطفا کیف هاتون رو داخل سالن بزارید و برای خودتون فقط یک خودکار آبی بردارید و استفاده از خودکار قرمز و غلط گیر و مداد  مممنوع هستش و برگه شما تصحیح نمیشه 

موفق باشید 

کیف هامون داخل سالن گذاشتیم و از پله ها بالا رفتیم و وارد سالن شدیم و رو میز ها نشستیم 

و 5 دقیقه بعد مراقب ها برگه ها رو بین بچه ها بخش کردن 

وقتی برگه به من رسید ، اول اسمم رو نوشتم و بعد هم شروع به نوشتن کردم 

و بعد از اینکه برگه دادم رفتم کیفم رو برداشتم و تو حیاط منتظر آلیا بودم 

:

-وای بالاخره اومدی؟... 

+بله... همه مثل شما خرخون نیستن که 

-من خرخون نیستم....مغزم زود یاد میگیره 

+فک کنم ریدم 

-برای من که سخت نبود زیاد 

امیدوارم قبول شم 

+خدا کنه 

حالا بیا بریم لباس واسه مهمونی فردا بگیریم 

-وات.... چه کاریه .... یه لباس میپوشیم دیگه 

+لباس سفید داری؟ 

-نه چرا؟ 

+برای مهمونی باید لباس سفید بپوشیم 

-وات د فاـک 

خانم کلاس میزاره چه 

+بیا بریم 

زیاد از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین مدل بالای مشکی جلومون وایساد و گفت : 

+کجا تشریف میبرید خانم ها 

بشینید برسونمتون

-برو، مزاحم نشو آقا 

+منم مرینت 

-یه وا... سلام آدرین... خب اینجوری نگو دیگه آدرین فک میکنه مزاحمی 

+باشه... کجا میرید 

-هیچی با آلیا میریم پاساژ لباس بگیریم 

+سوار شید میرسونمتون 

-نه ممنوـــ

که یهو آلیا دستم رو گرفت و در ماشین رو باز کرد و سوار ماشینم کرد و به آدرین : 

-خیلی ممنون 

که بهش گفتم : 

-چته ، چیکار میکنی 

+هیچی، درخواست یه پسر رو رد کنی بده

-مسخره 

که آدرین گفت : 

+خیلی ممنون مرینت 

جزوت خیلی کمکم کرد 

-خواهش میکنم 

و بعد هم جزوم رو داد بهم 

و چند دیقه بعد رسیدیم 

و پیاده شدیم و وارد پاساژ و دونه دونه مغازه ها رو گشتیم ... تا بالاخره آلیا از یه لباس خوشش اومد و خریدش و بهم گفت : 

+از چیزی خوشت نیومد 

یه چی بخر دیگه 

-قبلا یه لباس نیمه آماده دارم فقط باید یه سری پارچه بگیرم 

+خب بریم بالا یه سری پارچه فروشی هستش 

پارچه ها رو خریدم و اومدم خونه و نشستم با خیال راحت شروع به دوختن لباس کردم 

چون فردا کلاس تعطیل بود 

بالاخره لباس رو دوختم و دیدم ساعت 10 شبه که مامانم در رو باز کرد و گفت : 

+سلام.. خوبی عزیزم 

دیدم برای شام نیومدی گفتم شامت رو بیارم 

-سلام، مرسی 

مشغول کار بودم 

زمان از دستم در رفت 

. بعد هم غذا رو خوردم و گرفتم خوابیدم 

11ساعت بعد 

از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت 3 بعد از ظهره 

سریع پایین رفتم و چند تا کوراسان برداشتم و با شیر خوردم 

و بعد هم رفتم لباسم رو اتو کردم و بالاخره 

یه لباس سفید تا زانو با چین های کوچیک و با مروارید دوزی ها قشنگ 

خیلی قشنگه 

و بعد هم رفتم جلو آینه و با موهام و دو ساعت ور رفتم 

ساعت نزدیکای 6 بود و مهمونی ساعت 7 بود 

لباسم رو پوشیدم 

و از تو کمد یه کفش پاشه بلند سفید برداشتم دو پوشیدم 

_امیدوارم گند نزنم چون خیلی وقته کفش پاشنه بلند نپوشیدم 

و بعد هم به آلیا زنگ زدم ... تا با ماشین باباش بیاد دنبالم 

و رفتم پایین که مامانم گفت : 

+مرینت، با این لباس ها کجا میری؟ 

-مگه قبلا نگفته بودم، امروز کلویی تولدشه 

+آهان درسته 

-فکر بد درباره ی من نکن مامان :) 

+ببخشید عزیزم 

و بعد هم آلیا اومد و سوار ماشین شدم و گفت : 

+وای دختر یه جوری لباس پوشیدی انگار تولد خودته 

-ما اینیم دیگه 

+خیلی قشنگه

-بهتره بری چون ساعت 6:30 هست 

+باشه 

بالاخره رسیدیم و وارد ساختمون شدیم که آقا یی گفت : 

+لطفا یه دونه نقاب برای خودتون بردارید 

رو به آلیا کردم و گفتم : 

-مگه رقص نقابه

+چمیدونم 

یه نقاب برداشتیم و وارد سالن شدیم 

خیلی قشنگ بود 

ولی مثل پارتی ها شلوغ نبود.... یه آهنگ ملایم و رقص نور آروم سفید بود 

و رقص قاطی بود 

بعد هم رفتیم با آلیا یه گوشه نشستیم و یه شربت انبه برداشتیم 

و خوردیم 

و بعد هم یه پسر مو طلایی نزدیکمون داشت میشد 

و بعد از چند لحظه فهمیدم آدرینه 

وقتی بهم رسید گفت : 

+مرینت؟ 

-بله؟ 

+راستش کسی به عنوان همراه ندارم که باهاش برقصم و بیشتریا منو میشناسن و یکم بده که پسر گابریل آگرست توی مهمونی با کسی نرقصه 

میخواستم بهت بگم، اگه مشکلی نیست همراه من تو مهمونی باش و باهم برقصی 

اگه مشکلی نیست 

. یه لحظه بدنم سرد شد و کپ کردم و ضربان قلبم رفت بالا 

خودم نمیخواستم قبول کنم ولی یه حس عجیبی بهم این اجازه رو نمیداد و میگفت باید قبول کنم 

بعد از چند ثانیه بهش گفتم :

-اممم.... 

پایان فصل 1 

این داستان دامه دارد....