سخت اگرچه روشن پارت ۵
سلام خوشگلا و خوشتیپا چطورین ؟ برا گذرواژه بیاین گفتمان اویسا از امروز من دیگه گوشی دارم باهوشی خودم میگذارم . بریم ادامه مطلب ......
نور آفتاب چشمامو اذیت میکرد بلند شدم دیدم کلارا بالا سرمه _ چه عجب بیدار شدی یک ساعته صدات میکنم
+ ببخشید خوابم خیلی عمیق بود . _ تو پیش برادرم میخوابی پیش من نمیخوابی بی معرفت ؟+ نصفه شب بیدار شدم دیدم لوکا بیداره کمرش درد میکرد رفتم پیشش یهو خوابم برد . _ باشه قبوله بهتره لوکا
را بیدار نکنیم باید استراحت کنه . + موافقم . _ ولی باید امشب پیش من بخوابی ها ! + باشه بابا ! بعد با
هم رفتیم بیرون و صبحانه خوردیم .
حالا چند سال از اون زمان میگذره کلارا ازدواج کرد دایی و زن دایی پیر شدند وندا مایا پیش خاله زندگی میکنند و
من و لوکا هم هنوز اینجاییم لوکا هنوز تو شرکتش کار میکند منم شدم کارمند اونجا . دایی و زن دایی همش بهش
میگن زن بگیر ولی لوکا گوش نمیده من هم دیگه مارسی زندگی نمیکنم دایی اینا با کمک خاله یک خونه تو بالا شهر جور کردن که منو لوکا توش زندگی کنیم .
امروز وقتی اومدم خونه یک پیام از طرف دایی بهم رسید که نوشته بود بهش زنگ بزنم منم زدم _ الو. + سلام دایی کاری داشتین ؟ _ نمیدونم چطور بگم. + راحت باشین . _ راستش بهم خبر رسیده که تو در شانگهای یک برادر کوچکتر داری ..... پایان
بای بای ادرینتی ها یک خبر خوب آدرین چند پارت دیگه میاد من برم لایکو کامنت فراموش نشه اگه زیاد نباشه نمیدم .